یک داستان و یک نکته

t یک داستان و یک نکته

 

دو مدرسه در همسایگی یکدیگر قرار داشتند . هر دو مدرسه شاگرد کم سن و سالی داشتند که پادویی آن جا را هم می کردند . این دو شاگرد به بازار می رفتند و مایحتاج استادان را می خریدند و باز می گشتند .

این دو مدرسه با هم رقابت داشتند و از هم خوششان نمی آمد . اما آن دو شاگرد خردسال ، رفتاری دور از خصومت و دوستانه با هم داشتند . آنها در راه همدیگر را می دیدند و تا بازار با هم گپ می زدند و بازی می کردند .

اعضای دو مدرسه از دیدار و حرف زدن با یکدیگر منع شده بودند .

فرهنگی

یک روز شاگرد خردسال مدرسه اول ، وقتی به مدرسه ی خود بازگشت ، گفت : « من گیج شده ام . داشتم به بازار می رفتم ، که شاگرد مدرسه همسایه را دیدم . از او پرسیدم : کجا می روی ؟ »

گفت : « هر جا که باد مرا ببرد » و من نمی دانستم چه بگویم ؟ او واقعا مرا گیج کرد .

استاد گفت : بد شد . تا حالا نشده که شاگردی از شاگردان مدرسه ی من ، در بحث ، با شاگردان مدرسه ی همسایه شکست بخورد ، حتی آشپزهای ما هم از شاگردان آنها قوی ترند . بنابراین باید پوزه ی کسی را که این حرف را زده به خاک بمالی ، فردا دوباره از او بپرس به کجا می رود . او خواهد گفت هر جا که باد مرا ببرد .

بعد بپرس : اگر باد نوزد چه ؟

شاگرد خردسال مدرسه ی اول ، آن شب نخوابید تا صبح به حرفهای استاد فکر کرد و فکر کرد . کاملا آماده شده بود تا در بحث پوزه ی حریفش را به خاک بمالد .

روز بعد ، او در راه منتظر رقیبش بود . بالاخره هم صحبتش آمد و او پرسید : کجا می روی ؟

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
سنگ هایی که به اثر هنری تبدیل می شوند

شاگرد مدرسه ی دوم جواب داد : هر کجا که پاهایم مرا ببرد .

شاگرد اولی مات و مبهوت ماند که چه بگوید . او پاسخ هایش را پیشاپیش آماده کرده بود ، اما واقعیت قابل پیش بینی نیست بنابراین ، غمگین شد و به مدرسه بازگشت و به استاد گفت : این پسر قابل اطمینان نیست . او تغییر کرده است . من باز در جواب درماندم .

استاد گفت : فردا اگر گفت هر جا که پاهایم مرا ببرد ، به او بگو ! اگر فلج شوی و یا پاهایت قطع شود ، چه ؟

آن شب نیز خواب به چشم های این پسر نیامد که نیامد . او صبح زود برخاست و بیرون رفت و منتظر شاگرد خردسال مدرسه ی دوم شد .

بالاخره آمد ، پسر از رقیبش پرسید : کجا می روی ؟

رقیب جواب داد : می روم سبزی بخرم .

شاگرد مدرسه ی اول پریشان شد و بازگشت و به استاد گفت : نه ، نمی شود این پسر را مغلوب کرد . او مدام در حال تغییر است .

نکته :

زندگی شبیه آن پسر مدرسه ی دوم است . زندگی مدام در حال تغییر است . زندگی پدیده ای منجمد و ثابت نیست .

تو باید گام به گام با زندگی جلو بیایی .

باید خودجوش و خودانگیخته باشی فقط در این صورت است که می توان برای زندگی پاسخی درخور بیابی . در دیروزهای  خود نمان .

دیروز تابوت است . در تابوت دیروز نخواب .

کسی که در تابوت دیروز می خوابد ، زندگی او را دفن می کند . اهل بصیرت با اهل سواد تفاوت دارند . اهل سواد همواره پاسخ هایی بیات و کهنه در چنته دارند . برای آنها مهم نیست که تو کیستی ، و چه پرسش هایی داری ، پاسخ آنها همیشه یکسان است .

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
این هم میوه شب عیدتون

اما اگر نزد اهل بصیرت بنشینی ، آنها برای تو پاسخ های آماده در چنته ندارند . هیچ کس نمی تواند پاسخ های تازه و با طراوت اهل بصیرت را پیش بینی کند . اگر فردا دوباره آنها را ببینی و باز همان پرسش های امروز را تکرار کنی ، پاسخ هایشان متفاوت خواهد بود . آنها تا فردا راه درازی را پیموده اند . بنابراین تو را با پیچ و خم های این راه دراز نیز آشنا  می کنند . تو را از تجربه های تازه آگاه می کنند .

آدمی که به بصیرت و روشنی رسیده است ، به رودخانه ای زنده و جاری و خروشان می ماند . رودخانه اگر از جریان و تغییر بیفتد ، می میرد ، مرداب می شود ، می گندد .

جهان مدام در تغییر است . این تغییر تنها در ظاهر جهان نیست ، باطن جهان هم مدام در حال تغییر است . جهان ، مدام    می لرزد و فرو می ریزد و از نو آفریده می شود . هم چون جهان مدام در تغییر باش ، تغییری به سوی پیشرفت و کمال بیشتر .

زندگی ، تغییر مدام است . اگر جلوی این تغییر را بگیریم ، در واقع جلوی زندگی را گرفته ایم. در جهان هیچ چیز ثابت تر از بی ثباتی نیست .

 

 

                                                                                      منبع : بیا زندگی را بسازیم ، نه با زندگی بسازیم

                                                                                           گردآورندگان : مسعود لعلی – فهیمه ارژنگی

 

t یک داستان و یک نکته
امتیاز به این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *