آتش بس

t آتش بس

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

یاسمین الهیاریان:

آتش بس.سایت نوجوان ها (1)فاجعه از آنجایی شروع شد که مامان و بابا مجبور بودند برای ختم یکی از فامیل های دور یک سفر کوتاه داشته باشند و ما دو تا را در خانه با هم تنها بگذارند، اتفاقی که تا حالا نیفتاده بود و چه بهتر بود که هیچ وقت رخ نمیداد.  

اولش قرار بود شب هم تنها بمانیم ولی با اعتراض شدید ما تصمیم گرفتند تا مراسم تمام شد، به سرعت سوار ماشین شوند و برگردند. فکر میکنم به اندازه کافی قانع شده بودند. 

اولش مامان با جمله "از سنتون خجالت بکشید، دست از این مسخره بازی ها بردارید" سعی در عادی جلوه دادن شرایط به شدت بحرانی داشت و بعد از او بابا با جمله "نه دخترهای من بزرگ شدند، ما باید بیشتر از این ها بهشون اعتماد کنیم" میخواست با لحنی ملتمسانه از ما خواهش کند که این چند ساعت را به خیر بگذرانیم و خانه را به آتش نکشیم. ولی مشکل اینجا بود که ما با من نمی ساختیم، اتفاقا به هیچ وجه بچه های اتش بسوزانی نبودیم و وقتی هر کداممان مشغول کار خودمان بودیم، از دیوار هم آرام تر و ساکت تر میشدیم اما امان از وقتی به هم میپریدیم. 

اول من سعی کردم آنها را متقاعد کنم که نروند یا حداقل ما را هم ببرند. بعد مینا پشت سر من اعتراضش را شروع کرد که یک وقت کم نیاورد یا به نظر نرسد که از تنها ماندن با من خوشحال است. 

نیم ساعتی بی وقفه حرف زدیم و در آخر نتیجه این شد که چاره ای جز تنها ماندن ما در خانه نیست. 

مامان و بابا وسایل شان را برای سفر جمع میکردند و من و مینا هم روی مبل رو به روی هم لم داده بودیم و هر از چند گاهی نگاهی به همدیگر می انداختیم. 

هنوز سر قضیه شکاندن لیوانم از دستش عصبانی بودم، هر چند که من هم لیوانش را شکاندم ولی او اول شروع کرد. خودش که میگفت تلافی این بود که هفته پیش کتاب فیزیکش را انداختم توی لباس شویی ‌ولی من فکر میکنم از چیز دیگری ناراحت بود، چون علاقه چندانی به فیزیک نداشت و سر امتحان ها همه را از روی برگه من مینوشت ولی در عوضش یک هفته تمام اتاق را تمیز و مرتب میکرد، حتی تخت من را هم مرتب میکرد. البته هیچوقت این کار را از سر مهربانی نمیکرد ولی چون کارش پیش من گیر بود، مجبور بود که درست و حسابی انجامش بدهد. 

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
روزنوشته های کلانتر پفک؛ هر چیزی به جای خودش

مامان بعد از این که وسایلش را جمع کرد، آمد برای اتمام حجت و سفارشات نهایی.  

"سرتون تو کار خودتون باشه. اصلا یکیتون بره تو اتاق، یکیتون تو اتاق پذیرایی بشینه. ناهارتونم تو یخچاله. هر وقت گشنتون شد پاشید هر کس برای خودش غذاشو داغ کنه. تلوزیون هم نبینید بهتره. نیام ببینم خونه رو به آتیش کشیدین." 

بعد از آن نوبت بابا رسید که خاطر نشان کرد، در را قفل کنیم و به هیچ وجه بازش نکنیم. انگار کسی در خانه نیست و خلاصه حواسمان به همه چیزی باشد. 

مامان و بابا به هزار سلام و صلوات خانه را ترک کردند.  

من بلند شدم و به اتاق رفتم. مینا همانجا نشست و مشغول بازی با موبایلش شد. راستش من هم دلم نمیخواست خیلی اتفاق بدی بیافتد، چون همیشه کسی بود که ما را از هم جدا کند و به دعوا خاتمه دهد ولی الان واقعا هیچکس جز ما در خانه نبود. 

روی تختم دراز کشیدم. ۹ صبح بود، بدم نمی آمد بعد صبحانه چرتی بزنم. کم کم چشمانم گرم شد که با جیغ مینا از خواب پریدم: سوسک سوسکککک. 

داد زدم: چی چی شده؟ 

گفت: یه سوسک تو دست شوییه. 

رفتم جلو در دست شویی گفتم: کو‌ کجاست؟  

گفت: برو تو اوناهاش اون گوشه. 

رفتم داخل که بهتر ببینم. مینا در یک حرکت سریع در دست شویی را بست و قفل کرد. اصلا نفهمیدم کی کلید را برداشته بود و پشت در گذاشته بود. 

داد زدم: دیوونه چی کار داری میکنی؟ باز کن این درو. 

گفت: دیوونه تویی که گند زدی تو کتاب فیزیکم. 

گفتم: میخواستی کمدمو به هم نریزی‌. 

گفت: داشتم دنبال جورابم میگشتم. میخواستی بهشون دست نزنی.  

– بهت میگم این درو باز کن و گرنه می شکونمش. 
– زورت نمیرسه. 
– بازش کن. 
– باید بهم التماس کنی تا بازش کنم. 
– تا صبحم این تو بمونم به تو یکی التماس نمیکنم. 

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
روزنوشته های کلانتر پفک (۶۱)

‏حسابی عصبانی شده بودم انقدر که میتوانستم در را بکشنم ولی از واکنش مامان و بابا ترسیدم.  

دستم را توی جیبم کردم، ناگهان متوجه شدم قبل از خواب گوشی ام را توی جیبم گذاشته بودم و مینا فکر اینجایش را نکرده بود. اول تصمیم گرفتم به بابا زنگ بزنم ولی نخواستم که نگرانش کنم. کمی فکر کردم. بابا قبل از رفتنش شماره نگهبانی ساختمان را برایمان نوشته بود که اگر اتفاقی افتاد با او تماس بگیریم. بی درنگ به آن شماره زنگ زدم و گفتم که خواهرم توی دست شویی گیر افتاده و مامان و بابای مان هم خانه نیستند و هر کاری میکند در باز نمیشود. آقای نگهبان قول داد که تا چند دقیقه دیگر یکی را پیدا کند و بفرستد.  

‏تلفن را که قطع کردم داد زدم: مینااااا. الان آقای مظفری یکی رو میفرسته بالا که در رو باز کنه، به نفعته که در رو رویش باز کنی و کلید در دست شویی رو هم برداری.  

‏آرام گفت: گوشی باهاته؟ و بعد با پایش لگدی به در دست شویی زد و رفت. 

‏زنگ در را که زدند در را باز کرد. مجبور بود که باز کند وگرنه آقای مظفری به بابا تلفن میکرد.  

‏از دست شویی که نجات پیدا کردم، هر چه خانه را گشتم نبود. رفته بود توی اتاق و در را هم روی خودش قفل کرده بود. 

‏داد زدم: ترسیدی نه؟ رفتی قایم شدی؟ 

‏گفت: نه اصلا هم اینطوری نیست. نمیخواهم ببینمت. 

‏رفتم و برای خودم غذا داغ کردم و خوردم ولی همه اش در این فکر بودم که چطور کار او را تلافی کنم. یادم آمد که هفته پیش یک سوسک پلاستیکی خریدم که در وقت مناسب مینا را بترسانم چون از سوسک وحشت داشت. 

‏سوسک را یک جایی پشت میز تلوزیون قایم کرده بودم، چون ممکن بود سر کیفم برود و نقشه ام لو برود. سوسک را برداشتم و رفتم پشت در اتاق. اول بررسی کردم که سوسک از زیر در رد بشود. سوسک را هل دادم توی اتاق و بعد داد زدم: سوسک سوسکککک. اومد تو اتاق. 

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
مناجات‌خوانی «محمد معتمدی»

‏مینا چند ثانیه ای سکوت کرد و چیزی نگفت و بعدش جیغ بنفشی کشید و گفت: کمک کمک.  

‏گفتم: در رو باز کن تا بیام کمکت.  

با وحشت ‏گفت: نمیشه سوسک جلوی دره. 

نمیخواستم بیشتر از این بترسانمش. خندیدم و گفتم: سوسک پلاستیکی منه. 

داد و بیداد به راه انداخت و هر چی از دهنش در می آمد به من گفت و من هم از خنده غش کرده بودم.  

در اتاق را باز کرد و پرید توی آشپزخانه. بطری آب را از توی یخچال برداشت و آمد به طرف من. همه بطری آب را روی سرم خالی کرد. انقدر سریع این کار را کرد که نتوانستم هیچ عکس العملی نشان بدهم. او همیشه خیلی سریع تر از من عمل میکرد. بعدش تا به خودم بیایم رفت توی اتاق و در را روی خودش قفل کرد. چند ضربه به در اتاق زدم ولی فایده ای نداشت چون پای خودم درد گرفت. داد زدم: مگه دستم بهت نرسه. 

در اتاق را بسته بود و من نمیتوانستم لباسهایم را عوض کنم. فکر کنم این هم جز نقشه اش بود. مجبور شدم لباس های مامان را بپوشم.  

بعد از مدتی در اتاق را باز کرد. فکر کنم گرسنگی به او فشار آورده بود. چپ چپ نگاهش کردم. رفت سر یخچال، بعد نگاهی به ظرف شویی کرد و ظرف خالی غذا را دید. 

گفت: همشو خوردی؟ 

با لبخندی مرموز گفتم: آره. 

همینطور که سمت اتاق میرفت گفت: خیلی احمقی. 

گفتم: خودتی. 

چند ساعتی گذشت. حسابی کلافه شده بودم. انقدر با موبایلم ور رفته بودم که شارژش تمام شده بود و شارژرش هم توی اتاق بود.  

راستش دلم برای مینا سوخت که گرسنه است. رفتم و برایش تخم مرغ آپز درست کردم. در اتاقو زدم و او با عصبانیت گفت: چیه؟  

گفتم: یه چیزی آوردم بخوری.  

لحنش عوض شد گفت: بذارش پشت در.  

سینی را گذاشتم پشت در و رفتم.  

‏چند دقیقه بعد صدایم کرد‌. از زیر در کاغذی بیرون انداخت. روی کاغذ نوشته بود: آتش بس! 

 

t آتش بس
امتیاز به این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *