همه راه ها به جز راهی که به اسارت ختم می شد، یکی بعد از دیگری بسته شده بود.
سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن که اکبر را با خود می بردیم، گرفت. دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه می کرد.
نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی می گفت. فقط معنای “طفل صغیر” را از همه حرف هایش فهمیدم. نزدیک آمد و صورتم را بوسید و گفت: “الله کریم!” این لفظ امیدوار کننده را سرباز عراقی درست همان جایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته بودم “لا تخف” و او به زنده ماندن امیدوار شده بود. روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود!
در همین حال سرباز عراقی دیگری سر رسید. در یک نگاه فهمیدم سرباز تازه از راه رسیده هیچ شباهتی به سرباز اولی ندارد. چشمش که به اکبر افتاد لوله تفنگش را گرفت به سمت او و انگشتش را گذاشت روی ماشه. من و حسن افتادیم به التماس. سرباز اولی هم جلو رفت و با اوقات تلخی مانع کارش شد.راهش را گرفت و رفت.
به فاصله پنجاه متر دورتر از جایی که ایستاده بودیم جمعی از نیروهایمان به اسارت دشمن درآمده بودند. پشت سرشان ده ها سرباز عراقی مسلح راه می رفتند.
اولین سیلی اسارت
کاروان اسرا از ما دورتر و دورتر می شد. سرباز عراقی می خواست ما را به بقیه اسرا برساند. عاقبت توانست راننده نفربری را که داشت دو درجه دار مجروح عراقی را به پشت خط منتقل می کرد راضی کند که ما را هم با خودش ببرد. به سختی اکبر را روی نفربر گذاشتیم.حرکت کردیم به سمتی که کاروان اسرای گردانمان را پیاده می بردند. از کنارشان عبور کردیم. نتوانستم از میان آن چهره های پر خاک و خون و آن دست ها که به اجبار بر سر گذاشته شده بودند و به جلو رانده می شدند، کسی را بشناسم.
ساعت تقریبا دو بعدازظهر بود. ماموریت نفربر ما تمام شد. پیاده شدیم و این بار گذاشتنمان بالای آیفایی که از راه رسیده بود.
نیم ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم به یکی دیگر از خطوط پشتی عراقی ها. به دستور، پیاده شدیم. اکبر را هم با احتیاط گذاشتیم روی زمین. انگار بی هوش بود. چشمانش بسته بود اما لرزش پلک هایش نشان می داد زنده است.
یک جیپ ارتشی از راه رسید و دو افسر تنومند از آن پیاده شدند. گفتگوهایشان که تمام شد یکی از افسرها به سمت من و حسن آمد و دستور داد سوار شویم.
اول من سوار شدم. بعد حسن نشست و خودش را به من چسباند تا جایی برای اکبر باز شود اما در ماشین بسته شد و دنیایی دلهره ریخت توی وجودمان. با ناله و التماس از افسر تنومند خواستیم دوستمان را از ما جدا نکند. او چیزهایی گفت که متوجه نشدیم. برای اینکه منظورش را به ما بفهماند اشاره کرد به اکبر. بعد سرش را خواباند کف دستش و یک لحظه چشمانش را بست. این طور برداشت کردیم که می گوید: “او باید روی تخت بیمارستان بستری شود.” و این خبر خوشی برای من و حسن بود.
در راه از شدت اندوه حرفی میانمان ردوبدل نشد. ساعتی نگذشته بود که میان محوطه ای وسیع که جا به جایش سنگرهای بزرگ و کوچک دیده می شد، از ماشین پیاده مان کردند. سربازان عراقی با زیرپوش و دمپایی جلوی سنگرهایشان به تماشای ما ایستادند. آن ها هم از دیدن من تعجب کرده بودند. یک نفرشان دوید سوی سنگر و با یک دوربین عکاسی برگشت. ایستاد کنارم و عکس یادگاری گرفت.
بازجویی
به سنگری بزرگ و محکم رسیدیم. برای داخل شدن به آن باید از راهروی تنگ و درازی می گذشتیم. داخل سنگر هیچ شباهتی به سنگر فرماندهان ما نداشت؛ میز بزرگ چوبی وسط و چند صندلی اطرافش. یک سرهنگ خوش لباس نشسته بود آن بالا و یک ستوان جوان هم رو به رویش. سرهنگ لحظه ای نگاهش را انداخت روی من و خوب براندازم کرد. برگشت به طرف من و با زبانی که به سختی می شد فهمید فارسی است شروع کرد به صحبت کردن.
-اسمت چیه؟
-احمد.
-اسم پدرت؟
-محمد
-چرا آمدی با ما جنگ کنی؟
جواب ندادم.
-چقدر نیرو پشت خط دارید؟
-خبر ندارم. ما یه گروهان بودیم که همه شهید یا اسیر شدن.
-چندتا تانک داشتید؟
-من نیروی پیاده ام. ما رو شبونه به منطقه آوردن. توی تاریکی شب، هیچ تانکی ندیدم.
-فرمانده شما کی بود؟ اون هم اسیر شد؟
سوال سختی بود. فرمانده ما احمد شول بود و معاونش محمدرضا حسنی سعدی. در محاصره که بودیم احمد شول میانمان نبود؛ ولی حسنی سعدی را ساعتی قبل از اسارت دیده بودم. در آموزش های نظامی و توصیه های قبل از عملیات یاد گرفته بودیم اگر روزی اسیر شدیم و اسم فرماندهمان را پرسیدند چه جوابی بدهیم. آن توصیه آن روز به کارم آمد.
-فرمانده مان رحیم طالقانی بود که صبح شهید شد.
راست بود. طالقانی فرمانده دسته ما بود که چند ساعت قبل شهید شده بود.
-اگه دروغ بگی، می دهم اعدامت کنن!
-دروغ نمی گم.
از راهی که آمده بودیم برگشتیم. نوبت حسن شد. او هم رفت، بازجویی شد و برگشت. چشمهایمان را بستند و به سمتی بردند.
از شیب ملایمی پایین رفتیم و به دستور در جایی نشستیم.بیش از یک ساعت آنجا ماندیم. پاهایم خسته شده بود. تکانی خوردم. آرنجم به کسی خورد. گفتم: حسن تویی؟
-ها احمد. منم.
-حسن!
-ها؟ چیه؟
-می گم تو فکر می کنی تا کی اسیر باشیم؟
-دست خدایه.
-ولی به نظر من حالا حالاها اسیریم. شاید هم یه سال در اسیری بمونیم.
-هر چی خدا بخواد.
با صدای پای کسی که به طرفمان آمد گفت و گوهایمان نیمه تمام ماند.
حرکت به سوی بصره
با همان چشم های بسته سوار شدیم و حرکت کردیم. توی ماشین عراقی ها چشم بندهایمان را باز کردند. دو ساعت پیش از غروب آفتاب، جایی پیاده شدیم. آنجا توی دشتی هموار، همه اسرای گردان ما و گردان های دیگر روی زمین نشسته بودند. با دست های بسته.
پیاده مان کردند و گذاشتند قاطی دیگر اسرا بشویم. میان حلقه ای از سربازان عراقی با کلاه های سرخ. در نگاه اول کسی را نشناختم. اما زیاد نگذشت که چهره محمدرضا حسنی سعدی، معاون گردانمان را شناختم.
آن طرف تر مجید و رسول ضغیمی، دو پسرعموی کرمانی را کنار هم دیدم. محمدرضا اشرف و علی محمدی و سلمان زادخوش هم بودند. به این ترتیب دست روزگار بچه های چادر ما را دوباره به هم رسانده بود.
دم غروب، ده آیفای ارتش عراقی از راه رسید. دستور آمده بود اسرا را سوار کنند. با عجله و خشونت ما را به سمت آیفاها تاراندند. مجروح ها را پرت می کردند کف آیفا؛ بی ملاحظه.
سعی می کردم از حسن جدا نشوم. به سرعت خودمان را به اولین آیفا رساندیم و سوار شدیم. ظرفیت که تکمیل شد یکی از سربازان مسلح عراقی نشست بغل دست من که کنار در نشسته بودم.
حرکت که کردیم، به حرف آمد و به فارسی گفت: “اسمت چیه؟”
-احمد.
سر تا پایم را با دقت نگاه کرد. بعد سری تکان داد تا گفته باشد خیلی برای من متاسف است که با این قد و قیافه آمده ام جبهه.
رفتار پرترحم آن اولین سرباز، نگاه پر تعجب سربازانی که ساعتی پیش جلوی سنگرهایشان به تماشایم ایستاده بودند، صحبت های فرمانده عراقی توی سنگر و دل سوزاندن این سرباز عراقی که نگهبان گروه ما بالای آیفا بود، همه و همه باعث شد مطمئن شوم قیافه من به یک سرباز جنگی نمی خورد و شاید حق با حاج قاسم سلیمانی بود که روز اعزام مرا از صف بیرون بکشد.
آیفا داشت تخته گاز به سمت جایی پیش می رفت که خورشید غروب می کرد.
-خالو احمد…
صدای سرباز عراقی بود که کنارم نشسته بود. هنوز آن حس ترحم را داشت. گفت: خالو احمد، برو خدارو شکر کن کشته نشدی. با همین یک جمله فهمیدم عرب نیست، کرد بود.
در آن لحظه جوابی نداشتم به او بدهم. چهل و هشت ساعت بود چشم روی هم نگذاشته بودم. سرم سنگین شده بود. چشم هایم می سوخت.
سرباز مهربان که متوجه خستگی و بی حوصلگی ام شده بود یک جمله گفت و مرا به حال خودم گذاشت.