اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
یاسمین الهیاریان:
خیابان شلوغ بود. تو پیاده رو ایستاده بودم و به دیواری تکیه داده بودم. طبق قرار کنار مغازه کفش فروشی سر میدان. ولی پیدایش نبود. هرچه به او زنگ می زدم خاموش بود. از این عادت ها نداشت که گوشی اش را خاموش کند و جواب ندهد، مخصوصا به من. حدس می زدم که شاید شارژش تمام شده باشد. قرارمان ساعت چهار بود ولی ساعت داشت از چهار و ربع هم می گذشت. قرار بود با هم برویم و سری به کتاب فروشی ها بزنیم و بعد هم اگر وقت شد برای تولد محیا چیزی بخریم. به رفت و آمد مردم نگاه می کردم و گذر ماشین ها از میدان. همه عجله داشتند و حتما کلی مشغول گرفتاری هایشان بودند. انگار فقط من در آن بین بیکار بودم و منتظر. می دانستم نسیم از کدام طرف قرار است بیاید. برای همین فقط به آن طرف خیابان خیره شده بودم و سعی می کردم چهره او را در بین آن همه چهره غریبه پیدا کنم. دوباره ساعت را نگاه کردم. حالا دقیق چهار و بیست دقیقه شده بود. دوباره به نسیم زنگ زدم و باز هم خاموش بود. کم کم داشتم نگرانش می شدم. نمی دانم قبلا که گوشی همراه نبود آدم ها چطور هم دیگر را پیدا می کردند یا اگر کسی بد قولی می کرد طرف مقابل چه کار می کرد. کلافه شده بودم . انتظار واقعا سخت بود مخصوصا اگر ندانی که تا کی باید منتظر بمانی. دیگر طاقتم تمام شد و به خانه نسیم تلفن کردم. مادرش تلفن را برداشت و مرا شناخت گفت: با نسیم کار داری؟ صبر کن الان تلفن و میدم بهش.
خشکم زده بود. باورم نمی شد که نسیم هنوز از خانه راه نیفتاده. فکر کردم شاید مشکلی پیش آمده.
نسیم گوشی را برداشت : سلام خوبی؟
دلم می خواست اینجا بود تا حسابش را می رسیدم.
گفتم: تو هنوز خونه ای؟ راه نیافتادی؟ می دونی من چند دقیقه است اینجا معطل توام.
_ کجا باید میومدم؟ قرار نبود جایی بیام.
صدایم را بالاتر بردم.
_ قرار نبود جایی بیای؟ همین دیشب با هم قرار گذاشتیم که امروز بریم کتاب فروشی.
_ یکم آروم باش. قرارمون که امروز نبود. من گفتم سه شنبه.
چند ثانیه ای سکوت کردم. _ مگه امروز …
_ امروز دوشنبه است.
_ ببین ببخشید داد زدم.
_ می خوای الان بیام؟
_ نه نه دیگه خیلی دیر میشه تا برسی.
_ باشه پس برو خونه بعدا با هم حرف می زنیم.
_ بازم ببخشیدا اصلا حواسم نبود.
تلفن را که قطع کردم واقعا گیج بودم . به سمت خانه به راه افتادم و از دست خودم خیلی عصبانی بودم. ولی همه این ها به کنار. انتظار کشیدن واقعا کار سختی بود.
مژده ای دل که دگر هجر به پایان آمد ** شادی وعیش وطرب باز چوباران آمد
دل دگرهیچ به خودغصه وغم راه مده ** خبر وصلت یار دوش ز جانان آمد
به امید ظهور و فرجش
دعا کنید بیاید مسافری که نیامد
وکوچه کوچه بنازم به عابری که نیامد
دوباره مثل گذشته تمام فاصله ها را
غزل غزل بنویسم به شاعری که نیامد
شکسته بغض غرورم در انتظار عجیبی
دعا کنید بیاید مسافری که نیامد
اللهم عجل لولیک الفرج