بخشی دیگر از خاطرات سفرنامه مظفرالدین شاه را در این جا می خوانید :
مرحمت انعام به گدای فرنگی
شنبه بیست وسوم ربیع الاول
صبح برخاستیم و رفتیم و سوار شدیم . ازیک حوضی گذشتیم . هوا به قدری گرم بود که مثل هوای تابستان تهران . از آن جا خواستیم راه نزدیکی پیدا کنیم بیاییم منزل . رفتیم به راهی افتادیم که دو فرسخ راه بود . سیف السلطان و ندیم السلطان و امین حضور با ما بودند . این یک راهی بود به عرض چرخ های کالسکه . خیلی بد راهی بود جنگل و پرتگاه بود . گدایی سر راه بود. بیست فلورن انعام به او مرحمت فرمودیم.
. بعد آمدیم تا رسیدیم به قهوه خانه ای که دست چپ رودخانه بود . مسیو اولیز که دکتر هتل ما است و این راه را از روی کارت پستالی به ما نشان داده بود، دیدیم .
سنگ شدن مردان بی وفا
دکتر دید اوقات ما برای دوری راه و گرمی هوا خیلی تلخ است ، برای این که ما را مشغول کند گفت : این سنگ های روبروی خودتان را ملاحظه نمایید. سی چهل تا سنگ عمودی بالا رفته بودند و از دور مثل بتی که تراشیده باشند به نظر می آمد . دکتر ماجرای آن ها را این طور عرض کرد : جوانی بوده مشغول به شبانی . این جا که رسیده دیده است آب رودخانه بالا آمد ه و زیاد شده است به طوری که عبور ممکن نیست . در این حال گله گوسفندان از نظرش غائب شدند . در حالی که گوسفندها را جستجو می کرده صدای نازکی به گوش او می رسد .
عشق وخیانت
نگاه کرده دید زن بسیار وجیهی با موهای سیاه پیدا شد و به او گفت من عاشق تو شده ام و آن چه جواهر دارم مال تو خواهد بود و تو مثل شاهزاده ها زندگی خواهی کرد به شرطی که قول بدهی و قسم بخوری که به غیر من دل ندهی . جوان شیفته آن زن شد . قول داد و قسم خورد و مثل امرا و شاهزادگان زندگی می کرد . آن زن همیشه به او می گفت مبادا از قولت برگردی و خیانت کنی که از تو انتقام خواهم کشید . مدتی گذشت . این جوان فهمید که این زن جن است و جوان دل تنگ شد که باید با جن زندگی کند .
فکر کرد از او جدا شود . زنی دیگر را دید و فریفته او شد و فکر کرد که با او عقد مزاوجت ببندد . مجلس عروسی فراهم کرد . مردم را با ساز و آواز و موزیک به کلیسا دعوت کرد . به آن جا که رسیدند صدای مهیبی شنیدند که از زمین بلند شد . آب رودخانه بالا آمد . گودالی نمودار شد . قصر به زمین فرو رفت و تمام مردم مبدل به سنگ شدند که هنوز برای عبرت مردم باقی است .
ولیکن مردان ما باید خیلی شکر کنند که در زمان ما این اوضاع نیست و اگر بنا بود برای بی وفایی به زن ها مردها، سنگ شوند ، مردی باقی نمی ماند و دنیا دریایی از سنگ می شد . خلاصه افسانه ای بو د و قدری ما را مشغول کرد . بعد آمدیم پرتگاه غریبی بود، خیلی خطر داشت. حرارت هوا یک طرف، دوری راه یک طرف . با همان کالسکه آمدیم منزل نهار خوردیم .
بازی بی مزه شمشیر بازی
چهارشنبه بیست و پنجم صبح از خواب برخاستیم به عادت هر روزه آب خوردیم و سوار شدیم قدری گردش کردیم و بعد رفتیم به پارک پستف چای خوردیم و آمدیم منزل ، نهار خوردیم ، چهار ساعت به غروب مانده رفتیم به واریته ( جشن) . عضد السلطنه و یمین السلطنه هم که از وین آمده بودند همراه ما بودند . بازی جنگ قداره ( شمشیر بازی ) بود، دونفر می آمدند با روی بسته جنگ می کردند . واریته (جشن) که احوال ما رابه هم زد . بازی هم مزه نداشت . معلوم نبود چه کسی پیروز وچه کسی شکست می خورد . بیخود دست می زدند . نشستیم تا جنگ تمام شد.
اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
بیچاره مردمان ان زمان که شاهش تو بوده باشی
وای بیچاره مردمی که شاهش مظفرالدین میرزا باشدلااقل ازایران خارج نمیشدی تاکسی نبیندت وآبرومون نرود.