داستان قاچاق مرموز
مدتی شایعه شده بود که ملا در کار قاچاق افتاده ولی هیچ کس نمی دانست که او چه چیزی وارد می کند . هر روز عصر می دیدند ملا از دور سوار بر الاغش می آید با بار فراوان و انبوه ، اما از چیزهایی کم ارزش مانند کاه و علوفه . مامورین گمرک فکر می کردند که ملا جنس قاچاق را
لابه لای همین علوفه ها پنهان می کند . لذا بار را پائین می آوردند و با دقت می جستند اما هیچ چیز نمی یافتند . حتی یک بار علوفه ها را آتش زدند که وسط آنها چیزی پیدا کنند ، اما اثری از جنس قاچاق نبود و ملا هر روز پولدارتر می شد .
ده سال بعد یک روز رییس گمرک ملا را در شهری دیگر دید . به او گفت : ملا حالا که من بازنشست شده ام وکاره ای نیستم ، بگو ببینم توآن زمان چه کالایی قاچاق می آوردی که ما هر چه می گشتیم پیدا نمی کردیم . ملا گفت : من خود خر را قاچاق می آوردم چون صبح ها بدون الاغ می رفتم و هر بار با یک الاغ تازه وارد شهر می شدم !
*مردم سراغ اصل ماجرا نمی روند و به حواشی می پردازند !
حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و به پالان می زنند
تو که بینایی پی خر رو که جست
چند پالان جویی ، ای پالان پرست
مثنوی
داستان ترساندن بچه
روزی مادری بچه ی خود را نزد ملا برد و گفت : ملا این بچه از من حرف شنوی ندارد ، اگر
امکان دارد یک خورده عصبانیت نشان بده تا این بچه کمی بترسد . ملا یک مرتبه عبایش را برداشت و عمامه اش را محکم بر زمین زد و چنان فریادی کشید که هم بچه و هم مادرش از ترس بیهوش شدند . بعد که به هوش آمدند ، مادر گفت : این چه کاری بود ملا ؟ من گفتم کمی بچه را تشر بزن . ملا گفت : من وقتی عصبانی بشم دیگه حد و مرز ندارد و قابل مهار کردن نیست !
*باید کوشید که عصبانی نشد زیرا اگر عصبانیت بر آدمی غلبه کند چه بسیار کارها که نمی خواهد ولی انجام می دهد . به همین جهت عصبانیت ها به پشیمانی ختم می شود .
از حکمت های ارسطو درباره ی عصبانیت یکی این است که :
عصبانی شدن کاری بسیار آسان است ، اما به هیچ وجه آسان نیست که انسان عصبانی شود ؛ در زمان درست ، درمکان درست ، با نیت درست و به اندازه ی درست .
زیرکی های ملا نصرالدین
تالیف : شاهد قمشه ای