داستانک

t داستانک

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

poem.nojavanha

“هرچی قسمت باشه”

 گفتم:  محمد خوش به حالت. شب عیدخونه ای. بالاخره غول خدمت رو شکستی و داری میری.

مواظب خودت باش. امروز منطقه خیلی ناآرومه. خندید و نگاهم کرد و گفت: آره از قافله شهادت عقب موندم و گرنه همش نور بالا می زدم.

 گفتم: ناقلا، از قافله عقب موندی، یا قافله را دور زدی؟ خندید و گفت: هر چی قسمت باشه. شب عید محمد خونه بود، خونه ی ابدی.

بهشت زهرا قطعه ی شهدا 

 

“بی تو هرگز”

گفتم: بهمن جان، تو همین اول پل بمون “زاپاس باش”

گفت: چه فرقی می کنه؟ تو بمون.

– گفتم نمی بینی، پل راکت بارونه؟

به خرجش نرفت که نرفت. داستانی سر هم کردم.

– دیشب خواب دیدم روی همین پل، من و تو و این ماشین دود شدیم رفتیم هوا.

او هم کم نیاورد و فی الفور گفت: اما توی خواب من تو هیچ طوریت نشد و ماشین تدارکات رو سالم بردی اونور پل.

من هم تا اون بالا رفتم اما تحویلم نگرفتن و گفتن برو با رفیقت بیا!

چاره ای جز حرکت نبود. گفتم پس یادت باشه، اگه راکت اومد یا صدای صوت خمپاره شنیدی، در ماشین رو باز نکنی.

اما مثل اینکه یادش رفت.

چندی بعد نامه ای از بیمارستان به دستم رسید. به این مضمون:

“اخوی دیدی خواب من ازخواب تو درست تر بود”

اگه خدا قبول کنه، به جانبازان پیوستم.

اما بی تو هرگز!

 

“دیرآمدی”

 

زنگ زدم. گفتم دلم برات تنگ شده. اول برای تو، بعد هم برای جبهه.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
مجسمه حیوانات غول پیکر با ساقه های برنج!

خندید و گفت: تپق زدی رفیق. یه وقت دیدی در راه من تلف شدی ها. “نیتت رو اصلاح کن”.

گفتم: کلاس نذار. حالا کی بیام؟

گفت: به من چه، هر وقت خواستی بیا. “ولی هر وقت بیایی، دیر آمدی”

چندی بعد که به جبهه رفتم، سه روز از شهادتش گذشته بود.

 

” دود از کنده بلند می شه”

 

poem2.nojavanha

درحال نصب پل های خیبری (یونولیتی) بر روی آب های جزیره مجنون بودیم. عرق از سر و رویش می ریخت.

پرسیدم، پدرجان چند سالته؟

گفت: می بینی که”دود از کنده بلند می شه!”

گفتم، ببخشید حاج آقا، معمولا خانم ها از پاسخ این سؤال طفره می رن.

آهی کشید و گفت: خدا قبول کنه، دو سال و هفت ماه و بیست و یک روزی که اینجام نه اون شصت و شش سال.

 

به قول شاعر:

 اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد      باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود

 

“افقی، عمودی”

فردای عملیات، ناگهان غیبش زد. هر کس چیزی می گفت.

– شاید رفته تهران برای تشییع برادرش (جهانگیر) که دیشب شهید شد.

– نه بابا، فکر نمی کنم چون وقتی شنید، فقط گفت: اونم مثل بقیه.

– شاید رفته مرخصی.

– نه بابا اون توی وضعیت عادی هم مرخصی نمی ره!

– شاید رفته اهواز حمام.

– شاید…

یواش یواش حرف ها به سمت غیبت های شبه طنز می رفت.

اما این معما فقط به اندازه ی رفت و برگشت به تهران (بدون توقف) طول کشید.

به قول بچه ها، فرمانده جهانگیر را افقی تحویل داد و جهانبخش را عمودی تحویل گرفت و آورد.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
گفتگوی جرّاح قلب با مکانیک اتومبیل

 

“نوجوان”

نوجوان بود و ریزه میزه. در سنگر تبلیغات، کار اصلیش گفتن اذان و اقامه بود اما دزدکی رانندگی با لودر را یاد گرفته بود.

در عملیات بدر همه ی رانندگان زخمی یا شهید شدند و بیست متر خاکریز بسیارحساس باید احداث می شد وهیچ کس جز او سالم نمانده بود.

در اوج نومیدی و در میان بهت رزمندگان، او سرنوشت عملیات را تغییر داد.

 

 

“انتخاب”

گاهی دیده می شد، کسانی در قنوت نمازشان ازخدا طلب شهادت می کردند.

بعد از عملیات آمارشان در شهادت از بقیه بیش تر بود.

خدا انتخاب می کرد. انگار!

 

سیروس زارعی دبیر دبیرستان های ناحیه سه شیراز

 

t داستانک
امتیاز به این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *