مسجد مهمان کش داستانی از حکایات مولوی

حکایت پند آموز

مسجد مهمان کش یکی از داستان‌های معروف مولوی است که در مثنوی معنوی آمده است. مولوی با بهره‌گیری از حکمت و عرفان، تلاش می‌کند تا مخاطبان خود را به تفکر عمیق‌تر درباره رفتارهای اجتماعی و انسانی تشویق کند و اهمیت اخلاقیات در زندگی روزمره را برجسته سازد. این داستان همچنان یکی از آموزنده‌ترین بخش‌های ادبیات فارسی محسوب می‌شود که توانسته است مخاطبان گسترده‌ای را به خود جذب کند و همچنان در محافل ادبی و فرهنگی مورد بحث و بررسی قرار گیرد.

مسجد مهمان کش داستانی از حکایات مولوی

در روستایی در اطراف شهر ری مسجدی بود که به دلیل متروکه بودن رو به ویرانی رفته بود و مردم حتی از نزدیک شدن به آن می‌ترسیدند. چه برسد به این‌که داخلش شوند و بخواهند در آن عبادت کنند و جلوی ویرانی‌اش را بگیرند.

در روستا و نواحی اطراف آن می‌گفتند این مسجد مهمان‌کش است. یعنی هر کس به آن نزدیک شده مرده است. حتی داستان‌هایی برای این مسجد و اتفاقات عجیبش ساخته بودند و می‌گفتند در گذشته نیز افرادی از سر کنجکاوی و فهمیدن راز مخوف این مسجد به آن وارد شدند اما هنوز قدم به داخل مسجد نگذاشته، مرده بودند. این‌طور بود که این مسجد و اتفاقاتش تبدیل به رازی وحشتناک شده بود.

شبی مردی مسافر وارد روستا شد و از ساکنان آن‌جا سراغ مسجد را گرفت تا بتواند شب را در آن بگذراند. اهالی با شنیدن اسم مسجد وحشت کردند و پاسخی به او ندادند. بعضی هم سعی کردند او را از تصمیمش منصرف کنند. بنابراین داستان‌هایی را که درباره‌ی مسجد ساخته بودند برایش تعریف کردند.

اما مرد مسافر زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت من سر پناهی ندارم و پولی نیز ندارم که بخواهم برای یک شب اتراق کردن در جایی بپردازم، بنابراین به مسجد می‌روم و شب را در آن به راحتی به صبح می‌رسانم. از صحبت‌های شما هم نمی‌ترسم و به دنیا هم دلبستگی ندارم که بخواهم از مرگ بترسم.

هر چه مردم با او حرف زدند فایده نداشت و مرد به مسجد رفت. همین که روی زمین دراز کشید و آماده‌ى خواب شد صدای مهیبی به گوشش رسید. صدا از او می‌خواست مسجد را ترک کند تا جان سالم به در ببرد.

مرد که گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود از جایش بلند شد و فریادی بلند‌تر و دهشتناک‌تر از صدای مرموز کشید. با صدای او دیوارهای مسجد خراب شدند و فرو ریختند. خراب شدن دیوار همان و ریختن سکه‌های طلا از شکاف سقف و دیوار همان.

مرد خوشحال شد و شروع به جمع کردن سکه‌ها کرد و خورجینش را پر از طلا کرد. او همه‌ی سکه ها را کم‌کم جمع کرد و موقع بیرون رفتن از روستا با خودش برد.

 

مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
نویسنده :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها