مرد آسمان تبار شعر من می برد مرا به قبله ی یقین
می دمد به نای نی درون من می شود قنوت ربنای دین
می شوم یتیم سفره ی دلش آهوی نشسته در کمند او
تشنه ی فتاده پای ساحلی مرغ آسمان بس بلند او
شیعه در کنار برکه ی غدیر چشمه زلال حکمت علی
چون نبات رسته سبز می شود در طلوع نور حق منجلی
می شود عبور همزمان نور در وجود بی امان سایه ها
می شود نگار، نازنین دوست می شود علی ، ظهور آیه ها
می شود اقامه ، می شود اذان هم دلیل آفرینش زمین
از نژاد پاک آیه های عشق می شود علی امیر مؤمنین
حکیمه شرفی-پوشینه بافت1
فصل شد فصل بهار مینشینم دم در
میوزد باد بهار
فصل فصل گلهاست
میگشایم دفتر
مینویسم هر برگ
قصه ی فصل خزان
مینویسم از برگ
فصل فصل زردی است
مینویسم از مرگ
مرگ هر برگ بهاری
می گشایم چشمم
رو به خورشید که باز
با نگاهش گوید
ای برگ بهاری تو بدان
باز هم فصل خزانی در راه
مینوازد تن تو