چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم ؟
ای نسیم جان پرور، امشب از برم بگذر
ورنه این چنین پرگل تا سحر نمی مانم
سیمین بهبهانی
چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم ؟
ای نسیم جان پرور، امشب از برم بگذر
ورنه این چنین پرگل تا سحر نمی مانم
سیمین بهبهانی
دوباره می سازمت، وطن! اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم اگرچه با استخوان خویش
سیمین بهبهانی
یاد باد کودکی من
مادر و سماور روشن
در حیاط پر گل و سوسن
رقص با ترنم سینی !
سیمین بهبهانی
بم شهر نخل و نارنگی
شد سنگ لاخ و دلتنگی
بم داغ سرخ تاریخ است
ایران، به یاد بسپارش !
سیمین بهبهانی
زان پنجرۀ شگرف
راهت به هنر، هر چه رهاتر باشد
با رهرو روح آشناتر باشد
زان پنجره ی شگرف، چون در نگری
آن لحظه خدا نیز خداتر باشد
شفیعی کدکنی
چنان که ابر گره خورده با گریستنش
چنان که گل، همه عمرش مسخر شادی ست
چنان که هستی آتش اسیر سوختن است
تمام پویۀ انسان به سوی آزادی ست
شفیعی کدکنی
بیا و پرده ای در ساز من باش
رهایی را پر پرواز من باش
ازین شب تا به شهر صبح پوید
چراغی در ره آواز من باش
شفیعی کدکنی
خوشا چون سروها اِستادنی سبز
خوشا چون برگ ها افتادنی سبز
خوشا چون گل به فصلی، سرخ مردن
خوشا در فصل دیگر زادنی سبز
قیصر امین پور
این دل به کدام واژه گویم چون شد
کز پرده برون و پرده دگرگون شد
بگذار بگویمت که از نا گفتن
این قافیه در دل رباعی خون شد
قیصر امین پور
این نه اگر معجزه ست پاسختان چیست؟
در نَفَسِ اژدها چگونه شکفته ست؟
این همه یاسِ سپید و نسترنِ سرخ؟
شفیعی کدکنی
هیچ می دانی چرا، چون موج، در گریز از خویشتن، پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک، این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم نمی بینم و آنچه می بینم نمی خواهم
« شفیعی کدکنی »
پیر مردی گرسنه و بیمار / گوشه ی قهوه خانه ای می خفت
رادیو باز بود و گوینده / از مضرات پر خوری می گفت
عمران صلاحی
فکر و اندیشه ست مثل ناودان / وحی مکشوفست، ابر و آسمان
آب باران باغ صد رنگ آورد / ناودان همسایه در جنگ آورد
« مولانا »
موج خیز اشک را نازم که جان خسته ام
در سراب زندگی از فیض او سیراب بود
مشفق کاشانی
من هر چه دیده ام، ز دل و دیده دیده ام
گاهی ز دل بُوَد گِله، گاهی ز دیده ام
« سلمان ساوجی »
طبع من این نکته چه پاکیزه گفت
سهل بُوَد خوردن افسوس، مفت
دل به کفِ غصه نباید سپرد
اول و آخر، همه خواهیم مُرد
« ایرج میرزا »
ای دل، از پست و بلند روزگار، اندیشه کن
در برومندی، ز قحط برگ بار، اندیشه کن
روی در نقصان گذار و ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت از خمار اندیشه کن
صائب تبریزی
ای برتر از قیاس و خیال و گمان و وهم
وز هر چه گفته اند و شنیده ایم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم
سعدی
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است / بر رخ او نظر از آینه ی پاک انداز
حافظ
مردان خدا پرده ی پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدن
فروغی بسطامی
ای جان پسر، از غم شب های درازم / روزی شوی آگاه که دیگر پدری نیست
مهدی سهیلی
از صدای سخن عشق، ندیدم خوش تر / یادگاری که در این گنبد دوار بماند
حافظ
یک نفر آمد و بر پنجره ام گل مالید / من ولی منتظر بارانم
عمران صلاحی
با موج ها نرو ! / دریا منم، بمان
دریا تویی، بدان / بگذار بگذرند / دریا مگر کجاست؟
نغمه رضایی
در بهار او از یاد خواهد برد / سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گیسوانم باز / تاج گلپونه های سوزان را
فروغ فرخزاد
ای زبان هم گنج بی پایان تویی / ای زبان هم رنج بی درمان تویی
چند امانم می دهی ای بی امان / ای تو ز کرده به کین من کمان
مولانا
نظری به کار من کن که ز دست، رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
عطار
برگذر ای دل غافل که جهان برگذرست
که همه کار جهان، رنج دل و درد سرست
عطار
اگر کوهی و گر کاهی نخواهی ماند در دنیا
پس از اندیشه های بد، دل و جان را چه رنجانی؟
عطار
الا ای یوسف قدسی بر آی از چاه ظلمانی
به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی
عطّار
ما زبالاییم و بالا می رویم / ما ز دریاییم و دریا می رویم
ما از آنجا و آنجا نیستیم / ما ز بی جاییم و بی جا می رویم
«لا اله»اندر پی «الا الله» است / همچو«لا» ما هم به «الّا» می رویم
شمس تبریزی
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم / که تا ناگه زیکدیگر نمانیم
غرض ها تیره دارد دوستی را / غرض ها را چرا از دل نرانیم؟
شمس تبریزی
مُرده بُدَم زنده شدم، گریه بُدَم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده ی سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زهره ی شیر است مرا، زُهره ی تابنده شدم
شمس تبریزی
ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت می کنم
تو کعبه ای، هر جا روم قصد مقامت می کنم
هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم
شمس تبریزی
قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی، قهر تویی
قند تویی، زهر تویی، بیش میازار مرا
حجره ی خورشید تویی، خانه ی ناهید تویی
روضه ی امید تویی، راه ده ای یار مرا
شمس تبریزی
ز دانا ای پسر نیکو سخن را گر بیاموزی
به دو عالم، تو را هم خالق و هم خلق بستاید
سنایی
نمیرد از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
جهان از سخن کرده ام چون بهشت
ازین پیش تخم سخن کس نکشت
فردوسی
گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی آتش به دو عالم زن
فروغی بسطامی
جمله خشم از کبر خیزد، از تکبر پاک شو
گر نخواهی کبر را، رو بی تکبر خاک شو
مولانا
نکوهش نکن چرخ نیلوفری را
برون کن زسر، باد خیره سری را
چو تو خود کنی، اختر خویش را بد
مدار از فلک، چشم نیک اختری را
ناصر خسرو
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند / بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت / تن آدمی شریف است به جان آدمیت / نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
سعدی
هان ای دل عبرت بین، از دیده نظر کن هان
ایوان مداین را، آیینه ی عبرت دان
خود دجله چنان گرید، صد دجله ی خون گویی
کز گرمی خونابش، آتش چکد از مژگان
خاقانی
من نمی گویم سمندر باش یا پروانه باش
چون به فکر سوختن افتاده ای مردانه باش
مرتضی قلیخان سلطان
میانه ی من و یوسف همین قدر فرق است
که او عزیز پدر بود و من ذلیل پدر
« جعفر آصف خان »
کجا روم ز در تو، کجا توانم رفت
کجاست در دو جهان، غیر درگهت جایی
ملا محسن فیض کاشانی
رشکم ز گفتگوی تو خاموش می کند
نامت نمی برم که دلم گوش می کند
سلیم شاملو
متاع حسن، ز کف رایگان مده که شود گم
هزار قافله تا یوسفی ز چاه برآید
« یغمای جندقی »
می خواستم که ناله چو مینا برآورم
از تاب گریه، ناله ی من در گلو شکست
« مشفق کاشانی »
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز عشق توام کاری هست
« سعدی »
آشفته دلان را هوس خواب نباشد
شوری که به دریاست به مرداب نباشد
« مهدی سهیلی »
سرمایه ی مرد دانستن است
دگر خواستن پس توانستن است
چو مرد توانست و دانست و خواست
کند راست و آید بر او دهر راست
ملک الشعرای بهار
طعنه ی خلق و جفای فلک و جور رقیب
جمله هیچند اگر یار موافق باشد
شوریده شیرازی
بر مراد هیچ کس یک جا نمی گیرد قرار
دولت دنیا، همای آشیان، گم کرده است
راقم
با من بگو تا کیستی؟ مهری بگو، ماهی بگو
خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشگی بگو ، آهی بگو
مهرداد اوستا
این نه شبنم بود ریزان وقت صبح از روی گل
گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را
الهی
افغان ز سخت گیری صیاد روزگار
کان دم قفس شکست که بشکست بال ما
دولتشاه
از وجود ناتوانم سایه ای بر جای نیست
همچو بوی گل در آغوش صبا افتاده ام
رهی معیری
از درد تو کو دلی که بی تاب نشد؟
یا دیده که از شوق تو بی خواب نشد
خاکستر از آن، به چشم آئینه زدند
کز دیدارت جدا شد و آب نشد
بیدل
اگر به درگه حق دست التجا ببریم
سرهزار شهنشه بر آستانه ماست
مهدی سهیلی
موج ها خوابیده اند، آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آب ها از آسیا افتاده است
مهدی اخوان ثالث
آن چه قانون حیات است و دوام کائنات
گر سراپا نوش و نیش، ناگزیر
من سر تسلیم می آرم به پیش
آن چه ویران می کند روح مرا
بی رحمی انسان به انسان است
فریدون مشیری
طاووس باغ قدسم، نی بوم این خرابه
آن جاست جلوه گاهم، این جا چه کار دارم
سلمان ساوجی
ذره ای خاکم و در کوی توام، جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
حافظ
از یاد تو برنداشتم دست، هنوز
دل هست به یاد نرگست مست، هنوز
گر حال مرا حبیب پرسد، گوئید
بیمار غمت را نفسی هست، هنوز
محمد حسین شهریار
منم ای صبح زیبایی، به مهرت آرزومندی
درخشان کن به چشمم، زندگی را با شکر خندی
گلشن کردستانی
نظری نهان بیفکن مگرش عیان ببینی
گرش از جهان نبینی ز جهان چه دیده باشی
ملا محسن فیض کاشانی
گفتند یافت می نشود جُسته ایم ما
گفت آنک یافت می نشود آنم آرزوست
مولوی
نگاه تشنه ام ای شب، سرود ناکامیست
به جای یشم تو، آن قطره های نور کجاست؟
دل از تموج رنگین آرزو خالیست
شکوه نور در آویزه ی بلور کجاست؟
سیمین بهبهانی
گرچه گلچین نگذارد که گلی باز شود
تو بخوان مرغ چمن بلکه دلی باز شود
مهدی اخوان ثالث
یا رب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریه سحرگاهم ده
خواجه عبدالله انصاری
بوی دانش در مشام جان اهل معرفت
نزد عاقل از نسیم مشک تاری خوش ترست
ابن یمین
گر تو در دنیا هزاران چاره و حیلت کنی
چیره گردد بر تو آخر هر چه از ایزد قضاست
معری
بعد نومیدی بسی امیدهاست
از پی ظلمت، دو صد خورشیدهاست
نا امیدی ها به پیش او نهید
تا ز درد بی دوا بیرون جهید
مولانا
خواهی چو خلیل، کعبه بنیاد کنی
وان را به نماز و طاعت آباد کنی
روزی دو هزار بنده آزاد کنی
به زان نبود که خاطری شاد کنی
ابوسعید ابوالخیر