غروب ابری

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

یاسمین الهیاریان:

غروب.سایت نوجوان هااز خواب بیدار شدم. چند دقیقه ای طول کشید تا به خودم بیایم‌. هوا تاریک بود. کورمال کورمال دنبال گوشیم گشتم. لبه تخت بود. فاصله ای با افتادن پشت تخت نداشت. ساعت را نگاه کردم. شش و سی و هشت دقیقه. از جایم پریدم. مدرسه ام داشت دیر میشد. بلند شدم و در همان تاریکی لباسهایم را پوشیدم. صدایی از اتاق نمی آمد. انگار در خانه تنها بودم.

شاید بابا زودتر رفته بود سرکار و مامان هم رفته بود نان بگیرد. چراغ اتاق را روشن کردم. چشمهایم تنگ شد. کیفم را آماده کردم. هنوز توی خوابوبیدار بودم.

دندان هایم را مسواک کردم و آبی به صورتم زدم. ساعت هفت شده بود ولی هوا هنوز روشن نشده بود. حدس زدم که هوا ابری باشد.

چند دقیقه روی مبل نشستم تا مامان بیاید و با هم صبحانه بخوریم. چرتم برده بود که با صدای کلید توی در از خواب پریدم. مامان با یک‌ نان سنگک آمده بود.

نان را روی میز ناهارخوری گذاشت و مرا صدا زد. گفتم مامان چرا انقدر دیر کردی ساعت هفت و ربعه؟ مامان همینطور هاجوواج بهم خیره شده بود. 

– حالت خوبه؟

– آره خوبم فقط یکم خواب آلودم. فکر کنم دیشب خوب نخوابیدم.

– چیزیت شده؟

– نه خوبم مامان.

– چرا لباس مدرسه تنته؟

– ها؟

– خواب بودی؟

– آره دیگه.

– خب چیزی نیست پا شو لباساتو در بیار. هفت شبه دخترم.

– هفت شبه؟ مطمئنی؟

مامان با خنده گفت: آره. چند بار بهت گفتم دم غروب نخواب.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
روزنوشته های کلانتر پفک (۵۱)

‏گفتم: نون برای چی خریدی؟

گفت: شام کتلت داریم. 

 

امتیاز به این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *