اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
قدم زنان به سمت خانه سرازیر بودم
راه می رفتم و با خودم حرف می زدم درباره تو!
نمیدانم در کدامین بحث با چه موضوعی بودم که نگاهم افتاد به ماه…
از لابه لای شاخه های درخت های خشک سرک می کشید و در چشمانم برق میزد
تا قبل از آن فکر می کردم ماه، مرد است اما آن قدر دلبری کرد و خودش را نشانم داد که شک کردم
اخمی کردم و ایستادم
عینکم را جا به جا کردم زل زدم در چشمانش و بلند گفتم:
تو نه تنها قشنگ نیستی بلکه خیلی هم زشتی!
من ماهی دارم که از تو خیلی ماه تر و قشنگ تر است…
ماه خودش را جمع کرد
کم کم عقب رفت
چشمانش پر از اشک شد
آسمان قرمز و ابر ها سراسرش
راه افتادم
باران امشب از زیباییِ توست لعنتی!
زهرا امیربیک
کاربر عزیز
چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.