مسابقه‌ «ظهر تابستان است»

t مسابقه‌ «ظهر تابستان است»
t مسابقه‌ «ظهر تابستان است»

توضیحات

  • سهراب سپهری شعری دارد که می‌گوید: ظهر تابستان است/ سایه‌ها می‌دانند که چه تابستانی است…
  • نوجوان‌های داستان‌نویس و شاعر و دست به قلم وقتی فکر می‌کنند می‌بینند این تصویری که سهراب از آن حرف می‌زند یک سوژه‌ی عالی برای نوشتن است؛ همان‌طور که خود سهراب هم آن را سوژه‌ی شعرش قرار داده.
  • حالا شما هم همین کار را بکنید. با فضای ظهر تابستان برایمان داستان بنویسید. داستان‌تان را هم با همین جمله شروع کنید: ظهر تابستان است…
  • یادتان باشد داستان‌هایتان به نقطه‌ی اوج نیاز دارند. یعنی حتماً باید اتفاق جالبی در داستان بیفتد. ضربه‌ی پایانی هم می‌تواند داستان‌تان را جذاب کند. لحن روایت هم با خودتان است. می‌خواهید طنز بنویسید یا جدی یا حتی احساسی. حواستان به فضای داستان هم باشد. می‌تواند تخیلی باشد یا واقعی. خلاصه این‌که خوب فکر کنید تا یک داستان جذاب و جالب بنویسید. لطفاً داستان‌هایتان بیشتر از 20 خط نشود.
  • دیگر باید چه کار کنیم؟ همین! حالا باید شروع کنید به نوشتن: ظهر تابستان است…
  • امیدواریم شما از برندگان ما باشید. در ادامه با این شماره از مسابقه هوش همراه باشید.

مهلت شرکت در مسابقه

  • تا ۳۱ تیرماه تمدید شد.

جایزه 

  • ۸۰ هزار تومان

شرایط شرکت در مسابقه

  • عضویت در سایت نوجوان ها
  • محدوده سنی ۱۲ تا ۲۱ سال

راه های ارسال پاسخ

  • ارسال پاسخ از طریق دیدگاه (کادر پایین صفحه)
  • ارسال پاسخ به آدرس ایمیل info@nojavanha.com
  • ارسال پاسخ به آیدی تلگرام @site_nojavanha

اعلام نتایج

با این‌که متن های شرکت‌کنندگان قوی و زیبا بود اما با توجه به این‌که تعداد شرکت‌کنندگان این مسابقه به حدنصاب نرسید، این مسابقه برنده‌ای ندارد.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
مسابقه با جایزه پاییزه شماره 9-همراه با پاسخ

متن‌های ارسالی کاربران

مشکات

ظهرتابستان است و اینجا دل کویر

صحرای خشک و خالی اما پر از دل‌های گرم اهالی

شهرمن در دل کویر با مردمانی گرم و خو ب همانند وسعت کویر

ظهرتابستان است. اما من در کنار پدر

کار می کنم در صحرا برای رزق و روزی

رزق و روزی از برای خداست

اما برای هر کس که کند کار، کار، کار

مبینا مهدی‌نژاد

(ظهر تابستان است.ظهر تابستان می چسبد به هندوانه،می چسبد به بستی،به یخمک،با دوستان.گوش کن،ببین،حسش کن.تابستان را با تمام وجودت لمسش کن.به صدای جیر جیر تاب گوش کن.تاب برای تابستان اواز می خواند.)


در حال نوشتن بودم که ناگهان چیزی به سرم خورد.از تاب بلند شدم.هلو بود!دلم نیامد آن را نخورده بگزارم.یک گاز زدم و توی مزه اش غرق شدم.طعمی داشت ابدار ، شیرین و خوشمزه!

توی باغ رفتم.درخت ها رنگارنگ شده بود از میوه های رنگارنگ! خیلی زیباست!میوه ها را به نوبت می خوردم.هر میوه ای طعم خاص خودش را داشت.یکی شیرین بود ، یکی ترش و دیگری ابدار.خلاصه مزه ی تابستان را چشیدم.فکر نمی کردم تابستان چنین مزه ای را داشته باشد.

راستی،من کجا هستم؟مثل اینکه توی باغ گم شده ام!حالا چه کنم؟!مجبورم مسیرم رو مستقیم برم تا به جایی برسم.صدایی می اید.ترس تمام وجودم را فرا گرفته است.یک چیزی توی بوته پرید.وای خدای من!برگ های بوته را کنار می زنم،سنجاب است!ترسم ریخت.دستم را دراز کردم تا او را نوازش کنم.اما به محض اینکه او را لمس کردم همه چی عوض شد!انگار جادو شده!انگار من توی برنامه کودک هستم.

((سلام)) وای چه کسی بود؟!کسی غیر از من و سنجاب اینجا نیست.نکند سنجاب بود؟ امکان ندارد!به سنجاب خیره می شوم که نا گهان شروع کرد به حرف زدن:((گفتم سلام.))دهنم دو متر باز شده بود.باورم نمی شود! حرف زد. با لکنت گفتم :((سسسلام تتتو حرف می زنی؟))سنجاب گفت :((اره.شما اینجا چه کار می کنید؟))گفتم:((خودم هم نمی دانم.اینجا کجاست؟))سنجاب پرید به شاخه ای و گفت:((اینجا تابستان است!به تابستان خوش امدید.))چی؟!تابستان؟!

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
مسابقه نقد فیلم "یک تکه نان"

سنجاب ادامه داد:((بفرمایید از خودتان پذیرایی کنید.تابستان ناراحت می شود اگر چیزی نخورید.از تابستان لذت ببرید.))ناگهان شاخه های درخت به حرکت در امد.انگار داشتند میوه تعارف می کردند.سنجاب گفت:((اینجا هیچ مدسه ای وجود ندارد.خیلی از افراد کار های نا تمام دارند که تابستان به ان ها کمک می کند.تابستان خیلی خوب است.تابستان با سخن شیرین و نفس گرمش همه را شاد می کند))خمیازه ای کشیدم.سنجاب گفت:((می توانی زیر این درخت دراز بکشید. زیر سایه ی درخت!تابستان چنان اوازی برایت می خواند که…))

نتوانستم حرف اخرش را گوش کنم،چون که خوابم برد.چشمانم را باز می کنم وای ! من روی تاب نشسته ام!چه خواب خوبی بود.دفتر و مداد هم اینجاست. اما چیزی ننوشتم.مداد را می گیرم و شروع می کنم به نوشتن:ظهر تابستان است…

امیر تاریوردی

در انتهای صفحه در بخش دیدگاه ملاحظه بفرمایید.

t مسابقه‌ «ظهر تابستان است»
امتیاز به این نوشته

‫2 نظر ارسال شده در “مسابقه‌ «ظهر تابستان است»

  1. امیر تاریوردی :

    ظهر تابستان است اما انگار حال و هوای من از ظهر هم داغ تر است نمی دانم جواب مادر م را چطور بدهم این همه خیال پردازی که آخرش به اینجا رسید وای از همه اینها بدتر خشم و عصبانیت پدر است . عجب گلی کاشتم که اصلا نمی توانم درستش کنم یعنی دیگر زمانی باقی نمانده چقدر احساس درماندگی می کنم ای کاش وقتی به سمت خانه می آمدم اینقدر به فکر ماشین داشتن و مقایسه زندگی خودم با امکانات زندگی پسرخاله های را نمی کردم دلم می خواست خودم را تنبیه کنم این ناشکری باعث کلید خانه را در راه گم کنم و به موقع برای خاموش کردن غذا به خانه نرسم و غذا حالا تنها رنگی که دارد سیاه است هیچ چیزی جز دود و هوای نامطبوع در خانه نیست مادر هم از راه رسید وقتی دید که از غذایش که به من سپرده بود تا مراقبش باشم سوخته واقعا ناراحت شد و سرزنش ام کرد و می گفت وقتی یک ساعت جلوتر از من راه افتادی چرا غذا سوخته است این غذا الان خاموش شده هنوز شعله اش را هم که خاموش نکردی پس کجا بودی؟ من که دلم نمی خواست الان چیزی بگویم فقط گفتم: در راه کلید از دستم افتاده بود تا در مسیر دنبالش بگردم و دوباره به خانه بیایم دیر شد و غذا سوخته بود.وای همه بی غذایی خودمان یک طرف , جواب پدرت را چه باید بدهم تو می دانی که پدرت چقدر روی غذا حساس است .چقدر من بی مسئولیت هستم و حالا به ناراحتی فقط خودم همه باید ناراحت می شدیم پدر هم با مادر دعوا خواهد کرد رفتم داخل اتاقم و تصمیم گرفتم از اتاق بیرون نیایم خیلی منتظر شدیم تا پدر بیایید اما انگار پدر هم تاخیر داشت مادرم دست به کار شده بود تا غذایی آماده کند اما دیر کردن پدر آن هم این مقدار بی سابقه بود دو ساعت گذشت و تازه زنگ در به صدا در آمد پدر بود خسته و گرفته,داخل که شد مادرم از نگرانی پرسید که چه شده و پدرم گفت امروز یکی از همکارها در راه تصادف کرده بود و برای کمک به من زنگ زدم من هم مجبور شدم دیر بایم. نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت از طرفی مادر اشتباه مرا با زمان کافی جبران کرده بود و از طرفی همکار پدر تصادف کرده بود این همکار پدر با او بسیار صمیمی بود و حتی رفت و آمد داشتیم دور هم ناهار را خوردیم و در دلم از این پیش آمد که دعوا را کنسل کرده بود کلی ذوق داشتم و بعد دوباره مادر و پدرم عازم بیسمارستان شدند تا به زمان ملاقات برسند. گرچه هوا گرم است ولی همدلی طعم گرما را کمتر می کنم .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *