مسابقه ادبی شماره (۱۳)

t مسابقه ادبی شماره (13)

توضیحات

مهلت شرکت در مسابقه

  • 30 شهریور ماه (تا 2 مهر ماه تمدید شد)

جایزه

  • 30 هزار تومان

شرایط شرکت در مسابقه

  • عضویت در سایت نوجوان ها
  • محدوده سنی 12 تا 21 سال

راه ارسال پاسخ

  • ارسال پاسخ از طریق دیدگاه (کادر انتهای صفحه)

اعلام نتایج

  • برنده این مسابقه خانم فاطمه قادری هستند.

t مسابقه ادبی شماره (13)
امتیاز به این نوشته
شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
ماجراهای رستم در خوان دوم از هفت خوان

‫10 نظر ارسال شده در “مسابقه ادبی شماره (۱۳)

  1. hamrah125 :

    دیدگاه اول
    دیر شده بود و من خیلی عجله داشتم گاز ماشین را گرفته بودم و با تمام سرعت مجاز بزرگراه رانندگی می کردم. بعد از ترافیک مختصر ابتدای راه تقریبا بقیه راه ترافیک روانی داشت. شرکت بعد از عبورِ یک خیابان عریض در یک خیابان باریک بود به محض اینکه از خیابان عریض رد شدم و سر خیابان بارکتر رسیدم همزمان با من یک ماشین دیگر هم درست در ورودی خیابان البته در سمت دیگر بود ,چون عجله داشتم عقب نرفتم ماشین کناری هم عقب نرفت تا راه باز شود همینطور که مانده بودیم پشت سرمان هم ماشین ها بوق می زندند از ماشین پیاده شدم و با عصبانیت به راننده ماشین کناری تاختم او هم که عصبانی بود با هم درگیر شدیم تا اینکه با مداخله پلیس و باز شدن راه بالاخره به جلسه رسیدم حیف که تمام شده بود.

    دیدگاه دوم
    دیر شده بود و من خیلی عجله داشتم گاز ماشین را گرفته بودم و با تمام سرعت مجاز بزرگراه رانندگی می کردم. بعد از ترافیک مختصر ابتدا راه تقریبا بقیه راه ترافیک روانی داشت. شرکت بعد از عبورِ یک خیابان عریض در یک خیابان باریک بود به محض اینکه از خیابان عریض رد شد و سر خیابان بارکتر رسیدم همزمان با من یک ماشین دیگر هم درست در ورودی خیابان البته در سمت دیگر بود چون عجله داشتم سریع به عقب رفتم تا راه باز شود ماشین کناری رد شد و من هم پشت سرش. هر دو وارد پارکینگ ساختمان محل جلسه شدیم و جالب اینکه او هم از دیگر میهمانان دیگر این جلسه بود از آن روز به بعد به دلیل همکاری های که پیش آمد با هم بیشتر آشنا شدیم و اتفاق جالب آن روز را برای هم مرور می کنیم.

  2. فاطمه قادری :

    بنام خدا…
    زاویه دید : اول شخص

    یادم می اید قدیم تر ها که به مدرسه میرفتم روزی دوستم یک ۵ هزار تومانی گم کرده بود و بسیار ناراحت بود و حسرت میخورد و گف که قصد داشت با ان کادوی تولد برای خواهر کوچکش بخرد…دلم برایش سوخت .دست در جیبم کردم و به ۵هزار تومانی که صبح پدرم به عنوان پول توجیبی بهم داده بود خیره شدم ‌.دل کندن از ان برایم دشوار بود…در ان زمان ها ۵هزار تومان پول کمی برای یک بچه دبستانی نبود ..‌به چشمان دوستم که نگاه کردم اشکهای حلقه زده در چشمانش را دیدم ناخوداگاه دلم را ب دریا زدم و پول را ازجیبم در اوردم و به زیر میز پرت کردم و به دوستم گفتم که پولش پیدا شده…دوستم از شدت شادی مرا محکم در بغل فشرد از شادیش منم خوشحال شدم…زنگ تفریح که خورد معلم مرا فراخواند و گف من متوجه شدم ک پول دوستت برداشته بودی و به زیر میز انداختی ببین دخترم دزدی کاردرستی نیست و خوب است که تو به اشتباه خودت پی بردی …بی توجه به حرفهای معلم از کلاس خارج شدم انتظار چنین قضاوتی را از دبیری که خودش هر روز قضاوت بی مورد را نهی میکرد نداشتم…..

    زاویه دید : سوم شخص مفرد..دانای کل

    یادش می اید قدیم تر ها که به مدرسه میرفت روزی دوستش یک ۵ هزار تومانی گم کرده بود.‌ و بسیار ناراحت بودو حسرت میخورد و گف که قصد داشته با ان کادوی تولد برای خواهر کوچکترش بخرد…دلش برای او سوخت .دست در جیبش کرد و ب ۵ هزار تومانی که پدرش به عنوان پول تو جیبی ب او داده بود خیره شد…دل کندن از ان برایش دشوار بود…در ان زمان ها ۵هزار تومان پول کمی برای یک بچه دبستانی نبود…به چشمان دوستش که نگاه کرد اشکهای حلقه زده در چشمانش را دید.ناخود اگاه دلش را به دریا زد و پولش را از جیبش در اورد و به زیر میز پرت کرد و به دوستش گفت ک پولش پیدا شده…دوستش از شدت شادی او را محکم در بغل فشرد از شادیش او نیز خوشحال شد..‌زنگ تفریح که خورد معلم او را فراخواند و گف من متوجه شدم که پول دوستت را برداشته بودی و به زیر میز انداختی..ببین دخترم دزدی کار درستی نیست و خوب است ک تو به اشتباه خودت پی بردی…بی توجه به حرف های معلم از کلاس خارج شد…انتظار چنین قضاوتی را از دبیری که هرروز قضاوت بی مورد را نهی میکرد نداشت…..

  3. fatemehshahrsabzi :

    موضوع داستان:دورهمی استاد
    دید اول: روز اخر کلاس بود.استاد گفت که همه امشب دعوتید خونه من فقط اینکه براتون سوپرایز دارم و میخواییم کلی بگردیم لباس هم یادتون نره که میخواییم بریم دریا شنا کنیم دل تو دلم نبود خیلی خوشحال بودم تابستون بود و هوا گرم.چون با خالم به کلاس میرفتم میدونستم که مامانم بهم اجازه میده که برم. به خونه که رسیدم اجازمو گرفتم و وسایل هامو برداشتم. خیلی هیجان داشتم البته همه افراد کلاس خیلی از من بزرگ تر بودن ولی با این وجود میخواستم که برم.ساعت هفت عصر بود که با خالم هماهنگ کردم و رفتم پیشش با دوتا از دخترای کلاس یه ماشین دربست کردیم و راه افتادیم چون خونه استاد تو یه شهر دیگه بود و حدودا یک ساعت با شهر ما فاصله داشت.ساعت هشت بود که رسیدیم اونجا و استاد اومد دنبالمون، پنج تا از دخترا هم با یه ماشین جدا اومده بودن.استادمون ی پسر ۱۲ ساله داشت که اونم باهامون بود.رفتیم ساندویجی و استاد برامون ساندویچ گرفت و رفتییم ساحل و همگی نشستیم دور هم و شام خوردیم بعد شام اماده شدیم که بریم شنا ساعت دوازده شب بود و دریا اروم بود کلی ادم برای شنا اومده بودن و گروه گروه شنا میکردن خیلی خوش بود البته نماند ک هوا هم واقعا گرم بود ولی اب دریا یه خنکی خاصی داشت و دوست نداشتیم از اب بیرون بریم ساعت یک و نیم شب بود ک پسر استاد سراسیمه به سمت ما اومد نفسش بالا نمیومد و نمیتونست حرف بزنه ترس تو نگاهش مشخص بود تند تند نفس میکشید و تیکه تیکه حرف میزد نمیشد از حرفاش چیزیی فهمید استادمون پرسید درست حرف بزن ببینم چی میگی گفت زود باشین بیایین محبوبه نیست نمیدونم کجا رفته گم شده شایدم بردنش همه سراسیمه بدون پوشیدن کفش و زیا دمپایی دویدیم بالای سکو و هر کسی جایی رو به دنبال محبوبه میگشت(محبوبه دختری ۲۶ ساله و از همکلاسی هامون بود)همه گریه میکردیم و هر چی صداش میکردیم صدایی نمیشنیدیم ترسیده بودیم نه توی ماشین بود و نه اطاراف دریا و نه حتی توی پارک کنار دریا.استادمون میگفت مسئولیتش با منه باید چیکار کنم و هر چی به گوشیش زنگ میزدن جواب نمیداد.استاد از پسرش پرسید ک دقیقا چه اتفاقی افتاده و اونم گفت ک وقتی به همراه محبوبه وسایل ها رو توی مماشین گذاشتن و داشتن به سمت ما میومدن یه موتور به سمتشون اومده و میخواسته اذیتشون کنه و هر دو فرار کردن و به سمت ما اومدن ولی وقتی متوجه شده که محبوبه پشت سرش نیست و خبری هم از موتوری نیست سریع به ما خبر داده.حدود نیم ساعت گذشته بود وهیچ خبری نبود همه از ترس و نگرانی گریه میکردن منم واقعا ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم استاد به پلیس زنگ زد در حال دادن گزارش بود ک یه ماشین جلومون ایستاد و محبوبه به همراه یه مرد حدودا۳۰ ساله از ماشین پیاده شدن استاد تا محبوبه رو دید از پلیس عذر خواهی کرد و گفت ک موردی نیست همه دور محبوبه جمع شدیم و ازش خواستیم ک برای ما جریان رو تعریف کنه.و اون جریان رو توضیح داد و بعد همه به خانه استاد رفتیم و بعد از گرفتن دوش برای خواب امده شدیم.
    دید دوم:محبوبه و سعید در ورودی پارک بودند.محبوبه تلفش و قطع کرد.سعید به محبوبه گفت در ماشین رو قفل کردی ؟محبوبه جواب داد اره بیا بریم پیش بقیه .سعید گفت تو ک باز گوشیتو اوردی مگه نمیخوای بری شنا کنی؟محبوبه در جوابش گفت نه من لب ساحل میشینم.سعید و محبوبه به سمت ساحل حرکت کردند یک موتور دو پشته به سمت اونا اومد و جلوی اونا رو گرفت.نفر پشتی به محبوبه گفت کجا خانم خوشگله و محبوبه در جواب گفت مزاحم نشو …مرد پیاده شد و دست محبوبه رو گرفت و محبوبه یک سیلی محکم به اون زد و به سعید گفت فرار کن و خودش هم شروع به دویدن کرد مردی ک سیلی رو خورده بود به دنبال محبوبه میدوید محبوبه راهش رو عوض کرد و به سمت خیابون دوید یه ماشین جلوش ترمز کد و شیشه رو داد پایین نامزدش حسن بود سریع سوار ماشین شد مرد موتوری با دیدن صحنه سریعا فرار کرد.محبوبه گریه میکرد و حسن سعی داشت اون رو اروم کنه ساعت نزدیک به دو شب بود و در اون منطقه مغازه ای نبود حسن به سمت شهر رفت تا برای محبوبه اب بخرد همزمان سعید به پیش بقیه رسیده بود و ماجرا را تعریف کرده بود هیچ کس از محبوبه خبر نداشت و هر کسی گوشه ای رو به دنبال اون میگشت.همه نگران بودند حدود نیم ساعت گذشته بود و همه لب خیابون نگران نشسته بودن مریم به پلیس زنگ زد ر حال تعریف کردن ماجرا بود ک محبوبه وحسن به کنار اونها رسیدن و از ماشین پیاده شدند مریم تماسش رو قطع کرد و به سمت محبوبه دوید محبوبه ماجرا را تعریف کرد وعذر خواهی کرد ک بدون خبر رفته و همه رو نگران کرده.همه سوار ماشین شدن و به سمت خونه مریم راه افتادند وخدا رو شکر کردند که برای محبوبه اتفاقی نیوفتاده است.
    فرستنده:فاطمه شهرسبزی

  4. حسین باهوش :

    درحال فوتبال بازی کردن بودم که ناگهان کسی هل داد و با صورت بر روی زمین افتادم. چند نفر از بچه ها مرا به بیمارستان بردند. دکتر پس معاینه کردن به من گفت متاسفانه دیگر نمیتوانی فوتبال بازی کنی .پایت به شدت آسیب دیده . گفتم مگر میشود گفت بله. اوپایم راگچ گرفت.انقد ناراحت بودم که گریه ام بند نمی آمد . با خودم میگفتم «خدا جون آخه منه بیچاره چه گناهی کردم که این باید نصیبم بشه. من میخواستم فوتبالیست مشهوری بشوم .هزاران آرزو داشتم. من در تیممان همیشه بهترین بازیکن بودم یعنی همه اش تمام شد؟من که تمام زندگیم فوتبال است چگونه میتوانم بدون فوتبال زنده بمانم؟کاش امروز اصلا به زمین بازی نمی‌رفتم .شاید این بلا سرم نمی آمد.حالا فوتبال هیچ دیگر راه رفتن نیز برایم سخت میشود. چگونه سرم را جلوی پدر و مادرم بالا بگیرم؟» دوستم علی که سعی داشت مرا تا در خانه برساند بهم گفت«چرا آنقدر غمگین هستی؟تو میتوانی راه بروی ولی نمیتوانی فوتبال بازی کنی .خب اشکالی ندارد.هرکس در کارهایی استعداد دارد. حالا فوتبال نشد کار دیگر. انسان های زیادی حتی نقص عضو شدند ولی استعداد خود را شکوفا کردند.تو نباید برای اینکه نمیتوانی کاری را انجام دهی در تمام زندگی بی انگیزه باشی.»با او خداحافظی کردم و به خانه رفتم. مادرم سعی کرد خود را کنترل کند. خواهرم درحال نقاشی کشیدن بود . او به من گفت«داداشی برام یه خونه میکشی»مداد را برداشتم و خونه ای کوچک کشیدم .اوگفت«وای عالیه»کمی دقت کردم و خودم هم خوشم آمد.با خود گفتم «هرچه علی نسبت به زندگی خوش بین بود من بد بین بودم»بعد مدادی را برداشتم و به نقاشی ام ادامه دادم.

  5. مهسا مقدم :

    نام داستان :من هنوز زنده هستم
    دستهایم شروع به ارزیدن کرد چشمهایم سیاهی می رفت احساس بدی داشتم در پوشه ی که داشتم نتیجه آزمایشم بیماری ام اس را برایم تایید کرده بود دکتر زمان خواندن نتایج ازمایش و گفتنش به من می خواست که من آرامش خودم را حفظ کنم و با واقعیت تلخ زندگیم درست رفتار کنم . نمی دانم راه مطب تا خانه را چه گونه ذفتم بماند که راه هزاران بار طولانی شده بود انگار که تمامی نداشت . هزاران فکر به سرم می زد با این وضعیت بد مادرم که تنها من برایش مانده بودم پدرم سالها پیش فوت کرده بود او که با تمام سختی های زندگی مرا بزرگ کرده بود و امید زیادی برایم داشت نمی دانم به او چطور بگوییم دیگر چگونه کار کنم ایا می توانم با این بیماری درامدی داشته باشم چند سالی بود شغل مکانیکی را یاد گرفته بودم و داشتم یواش یواش برای خودم استادی می شدم تا برای خودم و مادرم خانه ی بهتری تهیه کنم و از ان تک اتاقی که داخل گاراژ متروکه ای زندگی می کردم نجات پیدا کنم اما حالا با این بیماری که ام اس بدخیم هم بود چکار می کردم نمی دانستم بین راه مدام فکر شیطانی به سرم می زد که خودم را از بین ببرم بلکه مادرم یکبار عذاب بکشد و ذره ذره با بیماریم اب نشود امکان داشت سکته کند و مرا بیشتر داغ دار کند حاضر بودم ذره ذره وجودم ؛ عمرم را نثار وی کنم اما چنین چیزی امکان نداشت و تا درب منزل تصمیم خود را گرفتم که هیچ چیزی از بیماریم نگوییم تا زمانی که واقعا دیگر چاره ی نداشته و امیدوار که خداوند مرا لایق شفا بداند.
    روزها یکی یکی می امدند و به من خیلی سخت می گزشت و بیماری من بیشتر شده بود از طریق معرفی دکتر جزء بیماران خاص قرار گرفتم و تحت حمایت انجمن قرار داشتم و داروهایم را از هلال احمر می گرفتم داروی ازاد که نمی توانستم تهیه کنم پس ناچار به همان داروهای که سهمیه داشتم قناعت م کردم اما از نظر روحی داغان و افسرده شده بودم مادرم از طریق احساس مادری کم و بیش فهمیده بود که من مشکلی دارم و مرا مدام سوال پرسش می کرد که مشکلم چیست او ابتدا فکر می کرد که عاشق شدم و دل در گرویی دختری دارم و من روی گفتن به او را ندارم او خیلی نگران من بود و مدام از من سوال می پرسید که چه مشکلی دارم و من هم مجبور بودم به خاطر اینکه او ناراحت نشود دروغ بگوییم مادرم برایم عزیزترین شخص روی زمین بود و تحمل ناراحتی او را به هیچ وجه نداشتم .
    به خاطر بیماری عملکرد کارم کم شده بود مدام در حال فکر و ناراحتی بود در محل کارم اوستا و همکارانم هم مرا مدام مواخذه می کردند که کارایی خوبی ندارم و چه مرگم هست چند بار اشتباه بدی کردم و ماشین مردم را خراب کردم و جور خرابکاریم را مجبور به تاون خسارت شدم و تا اینکه دکترم که می دید من در وضعیت روحی بد قراردارم مرا به دکتر روانشناس معرفی کرد تا تحت نظر مشاوره قرار بگیرم و این رفتن پیش دکتر بهترین رویداد از زمان بیماریم بود ایشان با شنیدن صحبت ها و ناراحتی های که دارم مرا راهنمایی و مشاوره ای داد که گوش دادن و عمل کردن به انها زندگی مرا تغییر داد نگرش من به بیماری ام اس طوری دیگر بود نیمه دیگر لیوان را نمی دیدم و روانشناس دید مرا از زندگی بهتر کرد که حتی یک روز زندگی کردن را هم می توان با بدترن بیماری سر کرد بستگی به اراده و همت بیمار دارد چندین جلسه ای که پیش ایشان رفتم حالم بهتر شده بود و با برنامه ریزی که برایم کرده بود تحمل بیماری دیگر سخت نبود او مرا راهنمای کرد که چگونه مادرم و دوستان و اشنایان را از بیماریم اطلاع کنم حال من من هستم و باید حتما خوب زندگی کنم حتی اگر یک روز باشد./
    فرستنده:
    مهسا مقدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *