تو خود را به علم نا متناهی خدا گره زدی و
من در جهل مانده در برکه کوچک خود، می سوزم
و اینک خاکستر ی بیش از من باقی نماند.
گفتند تو شکافنده ذرات حقیقتی و من در عجز شکافتن ذره حقیقت خود، می سوزم.
اینک صورتی و لفظی بی معنا بیش نیستم.
اما من از این جهل، خواهم رست….
از نا توانی دیدن حقیقت خواهم جست
صورتی با معنا خواهم شد
معرفتی ناب خواهم یافت
اگر و فقط اگر مرا بپذیری….
و در گوشه جانت بنشانی، تا در کنار دانایی ات بیارامم
و کنارم تو بمانی و بگویی و بگویی و بگویی تا ببینم و بدانم