اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
یاسمین الهیاریان:
با محیا داشتیم در حیاط مدرسه قدم می زدیم که پوستر مسابقه را روی در راهرو دیدم. جلوتر آمدم که بتوانم درست بخوانم.
"نوجوانی را توصیف کنید."
عنوان چالش برانگیزی داشت. نوشته بود که میتوانید در قالب عکس، شعر، داستان و یادداشت در این مسابقه شرکت کنید.
من عاشق مسابقه بودم مخصوصا مسابقه هایی که با نوشتن در ارتباط بود. محیا که دید همینطور به پوستر خیره مانده ام گفت: چیه؟ میخوای شرکت کنی؟
گفتم: آره.
گفت: مطمئنم که برنده میشی.
گفتم: خودم که مطمئن نیستم.
– پارسالو مگه یادت نیست. مسابقه داستان نویسی. تو استان اول شدی.
– اون فرق داشت. موضوعش آزاد بود.
– چه فرقی میکنه من مطمئنم که میتونی.
زنگ آخر همه اش در فکر مسابقه بودم و اینکه چه بنویسم و از کجا شروع کنم. تصمیم گرفتم به خانه که رسیدم شروع کنم و فردا نوشته را تحویل بدهم، چون مهلت نهایی تا آخر هفته بود و زمان زیادی نداشتم.
لپ تاپ را روشن کردم. تصمیم داشتم قالب یادداشت را انتخاب کنم. شروع کردم:
"نوجوانی واژه عجیبی است. به نظر میرسد که…"
هر چی فکر میکردم برای توصیف نوجوانی چیزی به ذهنم نمی رسید. کلافه شدم. این اولین باری بود که نمیتوانستم درباره موضوعی بنویسم.
رفتم سراغ مامان. موضوع را برایش گفتم. مامان با تعجب گفت: تو خودت نوجوونی چجوری نمیتونی توصیفش کنی؟
راست میگفت. باید از خودم شروع میکردم. من یک نوجوان بودم. دوست دارم بقیه با من چطور رفتار کنند؟
دوست دارم مرا جدی بگیرند و به توانایی های من احترام بگذارند. دوست دارم درباره همه چیز بحث کنم و خودم به تنهایی تصمیمات بزرگ بگیرم.
خیلی دلم میخواهد تنهایی بیرون بروم ولی مامان خیلی وقت ها اجازه نمیدهد.
دلم میخواهد اتاقم فقط برای خودم باشد و کسی وارد آن نشود. خیلی وقت ها دلم نمیخواهد آن را تمیز کنم.
دلم میخواهد بزرگ تر ها برای تصمیم گیری ها نظر من را هم بپرسند. فکر میکنم بعضی وقت ها ایده هایی دارم که به درد بخور هستند.
دوباره به سراغ لپ تاپ رفتم و نوشتم.
"من یک نوجوان هستم…"
نوشتن یادداشت که تمام شد احساس کردم خودم را بهتر میشناسم. دیگر مسابقه برایم خیلی اهمیتی نداشت. مهم این بود که من یک نوجوان بودم و نوجوانی را دوست داشتم.