روی نیمکت چوبی نسبتا بزرگ که انگار تازه به آن رنگ سبز زده اند نشسته ام.تنها من هستم و خالی نیمکت.دستم را به عقب نیمکت تکیه میدهم و سرم را به عقب میبرم و دستم را حایل سرم میکنم تا برای دیدن پشت سر تعادل داشته باشم.به آسمان نگاه میکنم.جز جولان چند تکه ابر که گویی برای باریدن نزاع می کنند خبر دیگری نیست.صدای پرنده ها را نمیدانم از کجا می شنوم؟!در میان درخت کاج دیلاق و بد قواره ای که درست پشت سر نیمکت قرار دارد کند و کاوی میکنم تا شاید لانه ای در میان شاخ و برگ های در هم تنیده اش پیدا کنم اما اثری نیست.راه باریک پارک که منتهی به زمین بازی بچه هاست از آب پاش های چمن ها خیس شده.بوی سنگفرش های خیس خورده را با تمام نیرو به ریه هایم میفرستم.
عدت سه ساله ام شده که هر روز سری به پارک بزنم.شاید در میان بهبوهه ی خلوت دنیای من،این پارک تنها جایی است که من هم از هوای آن سهمی دارم.تنها جایی که به دور از مشغله های روزمره ی زندگی،دمی است که در آن بیاسایم،زیر سایه کاج ها و لبخند مهربان باغبان پارک با آن کلاه بافتنی خاکستری و لباس کار سبز رنگ با شبرنگهای نقره ای!و به این فکر کنم که چه زندگی پر فراز و نشیبی داشته ام در طول آسفالت شدن سنگفرش ها و کوچ دسته جمعی گنجشک ها از پارک بخاطر هوای مستغرق در مونوکسید ها و اکسیدهایش!با عشق به چند بچه که درگیر هوا کردن بابادک زردشان هستند خیره شده ام.این روزها بادبادک ها هم پلاستیکی شده.مثل اسم-فامیل هایمان که یک پسوند”پلاستیکی”مهر تاییدی بر بیجان و شیئ بدن آن چیز است!!کمی آن طرف تر،دختر کوچکی،با یک پالتوی مخمل مشکی و کلاه و شالگردن قرمزش که چتری های مشکی اش را قاب گرفته دست مادرش را میکشد تا او را به سمت سرسره ی رنگ پریده ی زمین بازی ببرد.صدای آمیخته با جیغ های بلندش را که بوی اعتراض میدهد میشنوم.بی هوا لبخند می زنم…بیاد کودکی.
جالب بود افرین..