لحظه ی رفتنت را به یاد دارم…
قامت بلند و رشیدت چون کوه استوار،
بازوان نیرومندت…
و آن مشک…
آخرین نشانه هایی است که از تو به یاد دارم
می خواستی بروی…
بروی به آن سوی دشت با یک مشک
نماندی که تنها نـ مـ ا نـ م
اسبت را نمی دانم که قبل ترها چموش بود یا رام؟
اما آن زمان چه آرامش عجیبی در چشمان درشتش بود
رفتی با اسبت-آن اسب آرام–
کنار دو نخل
نشستی کنار نهر علقمه
تشنه بودی ،تشنه تر از صحرا
و آب در دستان تو
عکس چشمانت در آب منعکس بود
و قاب چشمانت تصویری از آن سوی دشت داشت
قطره قطره آب را رها کردی
و مشکت را از آب پر
رفتی آن سوی دشت-سمت خیمه ها–
ولی هیچ گاه به آن سوی دشت نرسیدی
دستانت در گروی قلبت بود
و قلبت در گروی آن سوی دشت
دستانت را به آسمان بخشیدی
و قطره های خونت را به زمین
تو آن لحظه نه به فکر دستانت بودی و نه به فکر بذل و بخشش ات
همه ی حواست پی مشکت بود
نمی خواستی آن را ببخشی
می خواستی آن را ببری آن طرف دشت-سمت خیمه ها–
اما آن را به زور از تو گرفتند
زخم زخم تنت تو را ناامید نکرد و از پا نینداخت
اما تیری که ب مشکت خورد کمرت را شکست.
پ.ن:لعنت خدا برشمر
با اینکه می دانست آقایمان شهید می شود اما با این حال نگذاشت مشک را به خیمه برساند.
بقلم خانم زهرا جعفری فرد عضو هیئت تحریریه دانش آموزی
خیلی قشنگ بودممنونم از تون.