کسی فکرش را هم نمیکرد که «هوشو» از روستایش بیرون بیاید، درس بخواند، بنویسد و یکی از محبوبترین نویسندگان کودک در تاریخ کشورش شود. اما هوشنگ روستا زاده، خودش ورق را تغییر داد و سرنوشتش را آن طور که شایستهاش بود، ساخت. زندگی هوشنگ مرادی کرمانی، پر است از فراز و فرودهایی که شاید اگر ما تجربهشان میکردیم، اجازه میدادیم مثل یک سد در مقابل موفقیتمان بایستند. اما او راه دیگری را انتخاب کرد و «مرادی کرمانی» شد. به همین بهانه نگاهی به مصاحبهها و درددلهایش انداختیم تا از زندگیاش چند درس بگیریم.
روی کودکیاش سرپوش نمیگذارد
مرادیکرمانی میخواهد خودش باشد. با همه کودکیاش، سادگیاش، بلوغش. او هیچ کدام از این ویژگیها را قربانی دیگری نمیکند و میگوید به همین دلیل است که مخاطبهای سادهپسند تنهایش نمیگذارند و از هر گروه سنی به سمت کتابهایش کشیده میشوند. او معتقد است: «علت این که مخاطب آثارم بیش تر نوجوانان هستند و کتابهایم را در این رده سنی تقسیمبندی میکنند، شاید به این علت است که ذهنم ساده است و اصلا پیچیدگی ندارد و کودکی در من باقی مانده است. هنوز کفشهای کودکی برایم تنگ نیست.»
خودش را مینویسد
مرادیکرمانی ساده مینویسد؛ آن قدر ساده که وقتی آن را میخوانیم، خودمان را جای شخصیتها میگذاریم. شخصیتهایی که انگار توی همین خانه بغلی و توی همین شهر زندگی میکنند. او این موضوع را رمز موفقیتش میداند و میگوید: «وقتی مینویسم نه به گروه سنی فکر میکنم، نه به این که جایزه بگیرم یا حتما کتابم ترجمه شود و این که حتما براساس آن فیلم ساخته شود. هیچ کدام از این ها برایم مهم نیست. فقط حس درونی خودم را مینویسم. مثل زنی که باردار است و میخواهد بچهاش را به دنیا بیاورد یا هستهای که ناگزیر از سبز شدن است. بنابراین یکجور حس تخلیه و راحت شدن است.»
صادقانه مینویسد
حتی در گفتوگوهایش که شبها از رادیو 7 پخش میشود، صداقتش را میفهمیم. مرادیکرمانی دلیلی برای مخفی کردن خود و زندگیاش نمیبیند و این موضوع است که حتی کسانی که با دنیای کتاب سر و کاری ندارند را به یکی از علاقهمندانش تبدیل کرده است. هوشنگ مرادیکرمانی معتقد است: «صداقت معجزه میکند.» او میگوید:«حسی در من هست که میگوید باید بنویسم. اولین چیزی که برای هنرمند مهم است، این است که خودش باشد و دوم این که اسیر شعارها و ظاهر دنیا نشود.»
از نوآوری نمیترسد
«ما باید به روز شویم» این جملهای است که حتی هوشنگ مرادیکرمانی شصت و چند ساله هم بر آن تاکید میکند. او در تمام سالهای کارش به این نو شدن فکر میکرده و در اینباره میگوید: «مطمئن باشید تا وقتی مینویسم، همیشه به این فکر میکنم که مطلب تازه و متفاوتی بنویسم. من همانی هستم که در کلاس، انشای معروف «خدمتگزار اجتماع مردهشور است» را نوشتم و از مدرسه اخراج شدم. از انشا تجدید شدم، به جرم آن که میخواستم چیز تازهای بنویسم. هنوز این حس در من است.» مرادیکرمانی یک نویسنده تکراری نیست و خودش میگوید هیچوقت در داستانهایش خودش را تکرار نکرده و بابت هر جملهای که مینویسد جان میکند.
از سادهترین چیزها درس میگیرد
مرادیکرمانی از همین دنیای ساده الگو میگیرد و همین دقیق نگاه کردن و آسان درس گرفتنش است که میان او و خیلیهای دیگر تفاوت ایجاد کرده. او میگوید در سال ۱۳۴۸ اولین داستانش در یک مجله ادبی چاپ شد اما نویسندگیاش از زمانی آغاز شد که توانست اطرافش را نگاه کند. مرادیکرمانی تاثیر دنیای بیرون را در موفقیتش انکار نمیکند و مثل خیلی از نویسندههای نسل جدید، برای نوشتن خود را در اتاقش حبس نمیکند. او معتقد است: «نویسندگی از آن زمان شروع نمیشود که مطلبی چاپ شود؛ نویسنده حتی زمانی که از پنجره به بیرون نگاه میکند، مشغول نوشتن است.»
روی گذشتهاش خط نمیکشد
مرادی کرمانی یک روستا زاده است. کسی که با از دست دادن پدر و مادرش، زندگی سختی را گذرانده و تا امروز که «هوشنگ مرادیکرمانی» شده، یک دنیا فراز و فرود را تجربه کرده است. با وجود این او گذشتهاش را نه کنار میگذارد و نه فراموش میکند اما از آن برای پیش رفتن استفاده میکند. او به ریشهاش پایبند است و میگوید: «کودکی سختی را پشت سر گذاشتهام. شاید کودکیام را دوست نداشته باشم، اما بالاخره وجود داشته است. نگارش اتفاقهایی که در آن دوران برایم پیش آمده، دردهایم را تسکین میدهد. شاید بشود اسم آن را نگارشدرمانی گذاشت. من مثل بیماری که به روانشناس مراجعه و مشکلاتش را بیان میکند، دوران کودکیام را به رشته تحریر درآوردهام و احساس خوبی از این کار دارم.»
بیپشتوانگی را بهانه نمیکند
نه کسی را داشته که راهنماییاش کند و نه در محیطی بوده که بتواند از موفقیت اطرافیانش درس بگیرد اما هوشنگ مرادیکرمانی با این بهانهها تسلیم نمیشود. او که در روستای کوچک سیرچ در کرمان زاده شد، زندگیاش را بدون پدر و مادر و در تنگدستی و سختی گذراند اما با نگاه دقیق و ذهن فعالی که داشت، توانست به جای شکایت کردن از روزهای سخت، از آن ها درس بگیرد و برای آسانتر شدن زندگیاش قدم بردارد. مرادیکرمانی از ۸ سالگی برای گذراندن زندگیاش به کارهای مختلف پرداخت و برای گذراندن دوره دبیرستان مجبور شد روستای کمامکاناتش را ترک کند و به تهران بیاید. او بدون حمایت و راهنمایی یک پدر و مادر فرهیخته و تنها با همت خودش به تهران آمد و در دانشکده هنرهای دراماتیک تحصیل کرد و هم زمان در رشته ترجمه زبان انگلیسی هم فارغالتحصیل شد. همین پیشینه کوتاه کافی است تا بدانیم که او تنها دستش را روی زانوی خودش گذاشت و برای تغییر دادن زندگیاش قدم برداشت.