احساس می کنم افسردگی مانیا یا همون شیدایی گرفتم

t احساس می کنم افسردگی مانیا یا همون شیدایی گرفتم

پرسش

من احساس می کنم که افسردگی مانیا یا همون شیدایی گرفتم و همه علایمش رو داشتم از طرفی هم به دلیل مشکلات خانوادگی تحت فشارم. نمی خوام این بیماری بیش تر از این پیشرفت کنه چون خیلی خطرناکه و به خاطر سنم با خانوادم لج کردم و هر کاری بخوام انجام میدم. از طرفی چون به خواسته های من گوش نمیدن هر روز یه فکری به سرم میزنه یا خودمو بکشم یا اونارو. تورو خدا کمکم کنید.

پاسخ خانم دکتر سلیقه دار، مشاور و روانشناس سایت

دوست خوبم

فکر می کنم پاسخ بسیاری از نگرانی های تو در دل نوشته هات قابل تامل و دریافت هست. اینکه نوشتی به خاطر سنم لجبازی می کنم و در عین حال میدونی که این لجبازی ها برای خودت به مراتب خطرناک تر و ناگوارتر از دیگران و خانواده ات است می توانی نتیجه بگیری که دلیلی برای لجبازی وجود ندارد. هیچ وقت سعی نکن به خودت تلقین کنی که دوره نوجوانی دوره از دست دادن کنترل و یا دره ای است که می توانیم هر کاری را با وجود اینکه خطا است انجام دهیم.

اگر واقعا برای آینده نگران هستی در درجه اول باید تلاش کنی تا ضمن درک خود و درک دیگران، بر خودت مسلط شوی و اجازه ندهی تنها احساست برایت تصمیم بگیرد و سهم منطق را در تصمیم گیری ها فراموش نکنی.

اما اگر با همه این ها همچنان با درونت دچار تعارض بودی در این صورت ابتدا رابطه ات را از حالت دشمنی با خانواده ات به دوستی تبدیل کن و به خودت بگو که آنها هیچ دشمنی با تو ندارند و با این گفته خودت را آرام کن که برای نجات خودت و نه برای انتقام از آنها رفتار کنی. سپس از والدینت بخواه تا تو را برای استفاده از جلسات مشاوره همراهی کنند تا اگر مساله دیگری وجود دارد که باید یک متخصص به تو کمک کند بتوانی از این خدمات بهره مند شوی.

موفق باشی

t احساس می کنم افسردگی مانیا یا همون شیدایی گرفتم
امتیاز به این نوشته
شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
8 گام برای زیبا سخن گفتن

‫1 نظر ارسال شده در “احساس می کنم افسردگی مانیا یا همون شیدایی گرفتم

  1. ناشناس همیشگی :

    سلام
    دختری هستم ۱۴ ساله
    زندگی خوبی داشتم با شور نشاط شادی با اعتمادبه نفس بالا حتی وقتی کسی باهام رفت وامد میکرد از انرژی مثبت من میگرفت و شاد میشد عموی من یه پسر کوچک داره که همیشه از دستش عصبانی میشوند ولی زن عموم همیشه میگفت وقتی من به خانه شان میروم و به کار های پسرشان به جنبه دیگری نگاه میکنم میخندم اون ها هم تا چند هفته از این انرژی استفاده میکنند و شاد هستند. دوستان خوبی داشتم و هر کدام حد خودشان را میدانستند و به هم احترام میگذاشتیم با نمرات عالی با اینکه دوستانم بسیار شیطنت میکردند و من هم همپای ان ها ولی معلمان از دست من آسی نمیشدند و همیشه به شیطنت های بی جا ان ها غر میزدن با خانواده ام مشکلی نداشتم و همیشه بیش تر به جای جمع دوستان در کافه و پارک ترجیح میدادم با خانواده ام به گردش برم ولی همیشه پدر و مادرم غرغرهای مخصوص خودشان را داشتند که وقتی برایم گوشی خریدن من بی تربیت تر شدم و تربیت من دچار مشکل شده است تا چند ماه پیش گوشی من خراب شد و متاسفانه درست نشد حدودا ۶ ماه پیش در این شش ماه من کاملا فرق کردم همیشه عصبی و بی حوصله هستم تند خو شده ام اعتماد به نفسی که نمی توان ازش سخن گفت حس میکنم کمبودی دارم و همش با چیز های مختلف می خواهم ان را پر کنم و حالا در مدرسه همه معلمان از دستم خسته شده اند البته همیشه بچه های شیطان یا به قول نوجوان های همسنم شاخ دوستان بیش تری دارند و من هم دقیقا همین طور ام در اطرافم تمام بچه ها میخواهند بهم بچسبند که بگویند ما با یکی از بچه باحالای مدرسه دوستیم ولی باز احساس تنهایی میکنم از وضعیت تحصیلی هم که کاملا لطمه خورده ام یادم میاد اولین امتحان ریاضی اصلا درس نخواندم و ۱۴ شدم بعد هم معلممان کاری کرد که واقعا از این درس زده شدم و بعد این مشکل به درس های دیگرم هم سرایت کرد با اینکه نمراتم خوب بود احساس کردم دختر تنبلی هستم و بعد حتی در یادگیری درس ها هم دچار مشکل شده ام با خانواده ام که کاملا دچار مشکل شده ام از پدرم که کاملا متنفر شده ام حتی نمی توانم بهش بگویم بابا وقتی درباره اش با مادرم حرف میزنم میگویم شوهر جونت و با برادرم بهش میگویم بابا جونت شاید تمام حرف های یک روز ما به غیر از سلام امر نهی او باشد که با گفتن باشه انجام میدهم و نسبت به برادرم کاملا بی تفاوت ام ولی مادرم را دوست دارم که هر موقع خواستیم مثل قبل با هم برخورد کنیم اخر او میرود یه گوشه زار زار گریه میکند من هم یه گوشه دیگر زار زار گریه میکنم اگر چیزی به کسی دهم یا کاری برایش انجام دهم سرش منت میگذارم و زبانم به شدت نیش پیدا کرده است و دیگرا را مسخره میکنم دقیقا اخلاق هایی که من ازشان متنفر بودم دیگر جمع خانوادگی ام را دوست ندارم وقتی خاله ام میگفت بریم خرید من با خوشحالی با او میرفتم ولی الان به غیر از مدرسه و کلاس هایی که میروم از خانه بیرون نمیروم و حوصله کارهای دیگر را ندارم .و برای راه حل مشکلم گفتم بگذار خودم را سرگرم کنم و به کلاس های مختلف رفتم که چهار روز هفته به غیر از مدرسه پر میکند ولی حالا غیر از اخلاق های دیگرم بد تر هم شده زود عصبانی میشوم و به شدت خسته ام . خط زیبا و خوشی که داشتم حالا به خط ریز زشتی تبدیل شده هیکل لاغر و متناسبم که همیشه به خاطرش تلاش میکردم و صورت زیبایم حالا زیر چشم هایم گود رفته و لبهایم سفید شده و چاق شده ام تازه تنها این مشکلات نیس…..
    همه نوجوان های الان از را….بط……ه…….ج……ن..سی خبر دارن و چیز های هم که در کتاب علوممان مثل رابطه جنسی و غیر جنسی در طبیعت نوشته باعت تغیراتی در من شده چند روز پیش که مادرم گفت برو سیب زمینی از گونی بیار رفتم و دیدم سیب زمینی جوانه زده حالم از سیب زمینی به هم خورد یه جواریی چندشم میشد بهش دست بزنم یا نمیدونم شاید ازش میترسیدم انگار سیب زمینی کار بدی انجام داده میخواستم از بین ببرمش یا دوس ندارم مادر پدرم تنها باشند در این چند ماه بعد از خواندن این درس حتی یک بار هم تا توانستم تنهایشان نزاشتم حتی شب ها هم به بهانه های مختلف مادرم رو از رختخواب جدا میکرم واقعا خسته شدم توروخدا کمکم کنید که بتونم بدون گوشی دوباره همون زندگی داشته باشم اخه الان که مادرم هم راضی شده مطمئنم پدرم راضی نمیشود من گوشی بخرم فکر میکند با این کار من همان میشوم که او میخواهد وقتی به جمع خانوادگی میروم که همه تا بچه ۴ ساله سرش در گوشی و تبلت است و من باید به در و دیوار نگاه کنم اعصابم خورد میشود و به شدت زود رنج شدم من دیگر خسته شدم مخصوصا از مدرسه دلم میخواهد دوباره بتوانم پیشرفت کنم و دانش اموز خوبی شوم من از نمره های کم متنفرم که حالا دچارش شدم از خانوادمم که به طور کل نامید شدم……

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *