داستان طنز؛ ماجرای علی غصه خور و دردِ چانه!

t داستان طنز؛ ماجرای علی غصه خور و دردِ چانه!

آخ!… آخ، چانه ام؛ چه دردی هم می کند! همین حالا است که نفسم را ببرد و کار دستم بدهد…

خودمانیم؛ این دردِ چانه هم بد دردی است ها!!… ای وای که این دردِ چانه، خواب و خوراک را از من گرفته است؛ اگریک دقیقه راحتم بگذارد، خودم را به شما معرفی می کنم!…

من علی هستم. این اسم شاید خیلی ها را به یاد “علی بابا و چهل دزد بغداد” بیندازد. نه، من هیچ شباهتی به او ندارم؛ چرا که از بس لاغر و استخوانی ام که اگرکسی برای یک لحظه، محض مزاح، دماغم را بگیرد، بلافاصله جانم در می رود و… من کمترین شباهتی هم به “علی مردان خان” پسر بی ادب و بی هنر عباسقلی خان ندارم؛ اغراق نیست اگر بگویم که ادب و هنر، همین طور از سر و روی من می ریزد و می ترسم همین الان… آهای پسر! بُدو یک کاسه ای، بشقابی، قابلمه ای، چیزی بیاور تا سر ریز نشده و کار دستم نداده است!…

من حتی شباهت نامم را با “علی ساربان” تکذیب می کنم! من کجا و او کجا؟! او ساربان بود و در بیابان، شتر می چراند، ولی من در شهر زندگی می کنم و درتمام عمرم، حتی یک بُزِ گَر هم نداشته ام که بچرانم! آن خدابیامرز درتمام عمرش نه رنگ زن را دید و نه بچه؛ در نتیجه نه غم داشت و نه غصه؛ ولی من زنی دارم غُرغُرو، به اضافه بچه هایی شلوغ و پر سر و صدا؛ درست مثل چلچله های جنگی؛ گوش کرکُن و انفجاری!…

نه او، نه علی مردان خان، نه علی بابا، هیچ کدام شبیه من نیستند. درکوچه و خیابان، زن و مرد، کوچک و بزرگ، رییس و مرئوس و همه و همه، مرا به نام “علی غصه خور” می شناسند! نمی دانم چه کارکنم؟ من همیشه و در همه حال، غصه مردم را می خورم، طوری که ابدا فرصت نمی کنم تا سهمیه چندکیلویی غصه روزانه خود و خانواده ام را بخورم! من شب و روز برای دردها و مشکلات کوچک و بزرگ هموطنان و شهروندان و همسایگانم غصه می خورم، به گونه ای که صدای عیال را در می آورم که:” آخر به تو چه مربوط است مردحسابی؛ مگر تو وکیل وصی مردم هستی؟!…”

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
طراحی زیبا با گل های طبیعی

خوب دست خودم که نیست؛ این خصلت پُررنگ دلسوزی و غصه خوری، در تار و پود جسم و روحم لانه کرده و مرا رها نمی کند. اصلا مثل این که در روزتولد، ناف مرا با غصه بریده اند. اما افسوس که بعضی ها گفتار و اعمالم را باور ندارند و با شک و تردید با من برخورد می کنند. مثلا همین چند روز قبل بلایی به سرم آمد که اگر برایتان بگویم، این بار شما دل تان به حالم می سوزد و غصه ام را می خورید!…

درگوشه ای از پیاده رو و جدول خیابان، پیرمردی لاغر و استخوانی را دیدم که دستش را روی سرش گذاشته بود و های های مثل ابر بهاران گریه می کرد. فکرکردم حتما به یاد و در سوگ عزیز از دست رفته اش چنین ناله سر داده و غمگین است. صدای پیرمرد به حدی سوزناک بود که دل دشمن را هم به درد می آورد. آرزو کردم که ای کاش در همان حال، یک نی غم انگیز به طور همزمان نواخته می شد تا یک تراژدی کامل و بی نظیر شکل می گرفت!… پیرمرد، بدون این که بتواندکلمات را درست ادا کند، بی توجه به عابران، با صدایی محزون و از اعماق وجود، آه می کشید و با خود حرف می زد که:”

” آی عزیز بابا! قربان آن هیکل چهار شانه ات بروم! حالا چه خاکی بر سر بریزم؟! جواب مادرت را چه بگویم؟!…”

دلم به حالش سوخت و غم و غصه او بغض شد و راه گلویم را گرفت و فشرد. نزدیک تر رفتم تا با او همدردی کرده و در غمش شریک شوم. پیرمرد متوجه حضور من نشد. درحالی که با مشت برسرش می کوبید، نالید که:” ای وای حالا چه کارکنم؟ حالا کی می توانم تو را بخرم؟ خدایا از کجا بیاورم بخرم؟!”

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
بازی استوپ هوایی

تعجب کردم؛ بخرد؟!! مگر بچه هم خریدنی است؟!…

پس از چند لحظه متوجه شدم که نه؛ موضوع چیز دیگری است؛ بیچاره پیرمرد، در مسیرآمدن از خانه به این خیابان، دندان مصنوعی اش توسط یک دزد بی انصاف، به سرقت رفته بود و او به همین خاطر با فرزند درگذشته اش، درد دل می کرد و بر سر و روی خود می زد!…

راستش را بخواهید این بار دلم بیشتر به حالش سوخت و درکنارش نشستم و حدود یک ربع ساعت پابه پایش وشاید بیشتر ازخود او گریه کردم و صورتم را چنگ انداختم!! صدای فریادهای جگرخراشم حتی به گوش ساکنان ته خیابان هم می رسید!… پیرمرد وقتی به خود آمد، با نهایت تعجب و با دهانی کاملا باز، از نوک پا تا فرق سرم را براندازکرد و با نگاهی مشکوک گفت:” هی یارو! تو چرا گریه می کنی؟!! ”

درمیان هق هق گریه گفتم:” دلم به حالت می سوزد؛ غم این دندان مصنوعی، کمرآدم را خُرد می کند، شوخی که نیست!!”

– یعنی چه؟! دندان نازنین مرا برده اند؛ به تو چه مربوط است؟!

– خوب من دلم برای تو و آن دندان نازنینت می سوزد دیگر!

پیرمرد با عصبانیت از جا بلند شد و مُشت خود را نشانم داد:” تو دندان را بهانه کرده ای و داری منِ پیرمرد عاجز و مالباخته را مسخره می کنی و از این کار لذت می بری! حالا بلایی به سرت بیاورم که مرغان آسمان…”

تا آمدم به خود بجنبم و برایش توضیح دهم و همچنین قبل ازآن که مرغان آسمان سر و کله شان پیدا شود و به حالم، زار بزنند، پیرمرد همان مشت سنگین را حواله چانه ام کرد؛ شدت ضربه به حدی بود که مثل فرفره ای که درست در جهت وزش باد قرارگرفته، چند بار به دور خود چرخیدم و بعد از چند مرتبه عقب و جلو رفتن و تاب برداشتن، بالاخره در کف جدول خیابان کله پا شدم…

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
نقاشی پرنسس های دیزنی

واقعا عجیب است؛ این پیرمرد لاغر و استخوانی، عجب مشت سنگین و سهمگینی داشت!…آخر بگو مگرمن چه بدی درحق تو کردم پیرمرد؟! کجاست عیالم که بگوید: ” آخر به تو چه مربوط است علی غصه خور؟! دندان مصنوعی یکی دیگر را به یغما برده اند، تو چرا مثل هاچ- این زنبورعسل مادرگُم کرده همیشگی تلویزیون- این همه گریه کردی و بر سر و صورت زدی؟! خب می خواست دزدگیر یا آژیرخطر در دهانش نصب کند تا کسی جرات نزدیک شدن به دندان هایش را پیدا نکند و…”

آخ!… آخ، چانه ام؛ چه دردی هم می کند! همین حالا است که نفسم را ببرد و کار دستم بدهد… ای وای که این دردِ چانه، خواب و خوراک را از من گرفته است!

خودمانیم؛ این دردِ چانه هم بد دردی است ها!!…

نویسنده: حمیدرضا نظری

الف

t داستان طنز؛ ماجرای علی غصه خور و دردِ چانه!
امتیاز به این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *