مسابقه ادبی شماره (18) (تا 30 آذر تمدید شد)

مادر بزرگ یلدا می گوید درختها در فصل زمستان خوابیده اند و دوباره در فصل بهار بیدار می شوند. زمستان یک فصلی هست که در آن هوا سرد بوده و بعد از پاییز می آید تولدیلدا خانم در آخرین روز پاییز و شب یلدا بود. هر سال که شب یلدا می شود همه در خانه ی او برای جشن تولدش جمع می شدند تا تولدش را جشن بگیرند و به او هدیه های زیبا مثل لباس ، کیف پول ،کفش و روسری بدهند .دورهم جمع شدن آنها وگرفتن فال حافظ وخوردن دانه های سرخ انار که بی شباهت به یاقوت های گران بها نیستند هندوانه و خرمالو وسیب و...در کنار بخاری چه صفایی دارد،.بارش باران تپش زندگی و مهربانی است نزدیك عید،مادر بزرگ یلدا خانه‌تكانی می کند لباس‌های زمستانی را جمع كرده و برای استفاده سال آینده كنار می گذارد. ژاكت، كاپشن، و پالتو یلدا را عجولانه جمع كرده و آنها را در اولین جعبه، كیسه یا چمدانی كه دم دستش است میگذارید، آنها را به طور شایسته‌ای جمع و جور میكند.تمام لباس‌ها را قبل از جمع‌آوری به خوبی تمیزکرده به نحوی كه لكه یا بویی روی آنها باقی نماند. اگر بو یا لكه‌ای، روی لباس مانده باشد در طول زمان ، كم‌كم به نسج پارچه رسوخ میكند . اما اگر لباس‌ها تمیزند و فقط نگران چین و چروك آنها هست که مادر بزرگ یلدا قبل از جمع كردن، آنها را اتوی خشك میزنید.

به نام خدا مادر بزرگم خیلی خرمالو دوست داشت وقتایی که بابابزرگ میرفت پارک وکیف پولشو فراموش میکرد صدام میزد تا اونو از روی طاقچه بردارم و برم میوه فروشی تا خرمالو بخرم. یک روز سرد پاییزی که بارونم میومد با بابابزرگ زیر کرسی نشسته بودمو شاهنامه میخوندیم، مادربزرگ ناراحت بود که چرا چند روزه بابابزرگ نرفته پارک وکیفشو جا نگذاشته تا خرمالو مهمان سفره ما باشه هی این طرف واون طرف اتاق میرفت و هی به بابابزرگ میگفت :مرد پاشو یه کاری بکن زخم بستر گرفتی از بس نشستی. بابابزرگ خندید وهیچی نگفت اومدم اروم بهش بگم روزای قبل نقشه چی بوده که خندید وگفت نگو پسرم میدونم بهش گفتم چی رو میدونی گفت قضیه خرمالو رو دیگه. بهش گفتم از کجا گفت اخه سر همین خرمالو من ومادر بزرگت باهم اشنا شدیم پرسیدم چطوری بهم گفت بدو برو پالتوی منو بیار تا بریم بیرون واست تعریف کنم .به مادر بزرگ گفت خانوم ما رفتیم دکان احمد تا بیاد بخاری رو درست کنه .مادربزرگ گفت بچه را کجا میبری هوا سرده. گفت:نه بابا باید مرد بشه. رفتیم مغازه میوه فروشی بابابزرگ تعریف کرد که قبلا شاگرد مغازه همینجا بوده مادر بزرگ میومده اینجا اینطوری شد که باهم ازدواج کردن.از مغازه دو کیلو خرمالو گرفتیم وباهم رفتیم خونه...

مادر بزرگ یه باغچه بزرگ داشت که پراز گلهای رنگارنگ بود.وسط باغچه یک درخت خرمالوی ده ساله قرار داشت باشروع فصل پاییز تازه میوه آورده بود،میوه‌های نارس آن طعم گس داشت که بعد از برداشت قادر به رسیدن بودند.یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند.و یکی از میوه‌های نارس خرمالو را چیدندفکر می کردند که طعم خوبی داردبه سمت شیرآب حرکت کردند تا آنرا بشویند مادربزرگ نوه ها را صدازدچه می کنید؟گفتند ما داریم میوه می شوییم تا بخوریم مادر بزرگ گفت این هنوز نارس هست باید چند روزی صبر کنید تا برسد آنها توجه نکردند وبعد ازشستن آن به اتاق آمدند نزدیک بخاری نشستند تا میوه بخورند مجید رفت تا کارد بیاودبا سروصدای آندو، پدربزرگ از خواب ناز بیدار شد.به اطرافش نگاه کرد دید بچه هامشغولند، دارند میوه را خورد میکنند گفت بچه های نازم این میوه نارس است نمیشود خورد،بلندشد پالتوی گرمش را پوشید،مقداری پول ازکیف پولش برداشت ،در اتاق را باز کرد و بیرون رفت.لحظه ای به مادربزرگ نگاه کردکه در باغچه مشغول پاک کردن علفهای هرز بود،مادربزرگ پرسیدهوا بارانی است ،کجا می روی ؟ پدربزرگ لبخند زد و گفت:میرم میوه بگیرم آخه بچه ها میوه دوست دارن که چیزی در یخچال نیست .رفت وتا گشتی در روستا بزند.مادربزرگ صدای بچه ها را شنید به طرف اتاق رفت متوجه شد بچه میوه خرمالوی نارس را خوده اند که مزه گس آن ، از دهانشان بیرون نمیره ، مقداری شربت درست کرد تا بنوشند که ناگهان پدربزرگ با دستی پراز میوه وارد شد پالتوی او در اثر بارش باران خیس شده بود با شستن میوه ها همه دور بخاری نشستند و مشغول خوردن میوه شدند.

سلام و درود بر تمام بزرگان و رحمت خداوند بر همه ي از دست رفتگان =مادر بزرگ بسيار عزيز و دوست داشتني داشتم او نوبتي خانه همه مي رفت و چند روزي ميهمان بود او بزرگ و مورد احترام همه فاميل بود ان زماني كه نوبت خانه ما بود جايي به خصوصي كنار بخاري برايش داشتيم پاييز شده بود و هوا كمي سرد شده بود و او بايد حتما كنار بخاري جايش مي شد او زماني كه مي امد برايم شكلات و ابنبات داشت هميشه همراهش همه چيز تنقلات براي بچه ها داشت از كتاب دعا و قران گرفته تا جا نمازي و قرص و داروهايش در ساكي كه مثل كيف پول همه رقم داخلش بود يك پالتوي قديمي هم داشت كه زمان سرما زير چادرش مي پوشيد نم نم باراني مي امد از مدرسه كه امده بودم در حال درس نوشتن كنار مادربزرگ او برايم قصه هم مي گفت كه عروس عمه هم براي ديدار او امد از همه چيز براي مادر بزرگ گفت از گلايه تا شكايت از مادربزرگ راهنمايي مي خواست از اينكه همسرش بيكار است و ابستن است و مدتي است دلش خرمالو خواسته و همسرش توان خريدن خرمالوي گران را نداشت مادبزرگ دلداريش مي داد كه نگران نباش و توكل به خدا كن كه همه چيز درست مي شود و او را تا مي توانست نصيحت مي كرد كه اگر خدا بچه دهد نان هم دهد و نگران نباش خداي اين بچه هم بزرگه و با شوخي و پند و اندرز او را ارام كرد ظهر شده بود كه پدرم هم امد از قضا داخل كه شد و احوالپرسي ميوه ي كه خريده بود خرمالو هم داشت و قسمت ميهمان هم شد مهمتر از همه او به عروس خانم گفت كه كاري براي همسرش پيدا شده و بعداظهر پيش او بياييد تا كارش را درست كند همه خوشحال و عروس عمه از همه خوشحال تر گريه مي كرد هميشه همه مي گفتند كه سخن مادربزرگ و دعايش گيرا است