با خودم گفتم ای وای! کی نوبتم می شه؟ منشی برگه ای دستم داد و گفت فعلا شش هفت لیوان آب بخورید و راه برید تا صداتون کنم.
توی سالن انتظار جایی برای نشستن وجود نداشت ولی در اتاق مجاور چند صندلی خالی بود و زنی در قُطر اتاق قدم می زد. نشستم و در بطری را باز کردم و یک لیوان آب ریختم و خوردم.
اگر مثانه ام زود پر بشه و نوبتم نشه؟ بازم ناچار بشم مثل دفعه قبل تخلیه کنم و نوبتم از بین بره چی؟ ای وای با این درد پهلو چکار کنم؟
انگار فکرم را خوانده باشد گفت: نگران نباشید. گفتم: آخه از راه دور اومدم. شب هم بشه دیگه مصیبته واسم رانندگی کردن. والله نمی دونم چی می شه باز این دفعه.
دیگر به او نگفتم یعنی خجالت کشیدم که بگویم خیلی نمی توانم خودم را نگهدارم. نگاه تکیده اش را به من دوخت و گفت: نگران نباش درست میشه.
بطری آب خالی شده بود که مرد جوانی داخل اتاق آمد:
مهری خانم! نوبت شماست صداتون زدند!
زن همین طور که قدم می زد گفت:
به این آقا کمک کن بره به جای من. می تونم بازم طاقت بیارم.
مرد جوان سرش را تکان داد و لبخندی زد و به طرفم آمد. نزدیک اتاق سونوگرافی پرسیدم: مادرته؟ خدا حفظش کنه جوون!
چشم هایش را به طرف زن گرفت و گفت:
چی فرقی می کنه… اگر کُلیهاش نبود، حالا من پسر هیچ کس نبودم!
کوچه
نمیدانم کجا او را دیدهام. قیافهاش خیلی آشناست. برای این که سر صحبت را باز کنم میپرسم:
– آقاپسر ببخشید! نام این کوچه چیه؟
جواب میدهد:
– صومعه بیجار
میگویم:
– میدونم، این کوچه رو میگم! این کوچه فرعی رو؟
میگوید:
– کوچه شادمان
بعد میپرسد:
– شما اهل ساغریسازان هستید؟ همین محله؟
جواب میدهم:
– بعله ولی این کوچهها اسمهاشون عوض شده.
نگاهم میکند:
– نام کوچهها عوض شده. آدما چی؟
می گویم:
– آدما هم عوض شدن. مثلا خود شما پسرجان! خیلی برام آشنایی ولی نمیتونم بشناسمت!
لبخند میزند و راه میافتد میرود. سر پیچ کوچه، برمیگردد، عینکش را برمیدارد و نگاهی به من میاندازد. فکری
میشوم. عینک دوران جوانیام در دست او چه میکند؟