داستانی کودکانه بر مبنای مثلی معروف؛ موش رو نبین چه ریزه
موش کوچولو که اسمش موش موشی بود مثل هر روز صبح زود بلند شد. بعد از خوردن صبحانه رفت که به خانم موشی مزرعه همسایه سری بزند. یواشکی بیرون را نگاه کرد. گربک که یک گربه چاق خپل تنبل بود از موقعی که به آن مزرعه آمده بود خیلی برای او مزاحم بود. با وجود این که همیشه از دست گربه فرار می کرد ولی باز می ترسید. ترس یک موش همیشه با او هست دست خودش نبود که.
گربک برای این که خودش را گربه کاری نشان بدهد بیش تر وقت ها در لانه موش موشی پرسه می زد و اگر موش را می دید سر و صدای زیادی می کرد و دنبالش می رفت. خیلی هم میو میو می کرد تا صاحب مزرعه و بقیه بفهمند او چکار می کند.
مدتی بود که موش موشی ما از ترس گربک غذای خوبی نخورده بود و حسابی گرسنه بود. غذای داخل خانه هم تمام شده بود. باید فکر خوبی می کرد تا از شر گربک خلاص شود. نمی شد که این جوری زندگی کند. او جدیدا با خانم موشی مزرعه همسایه قرار ازدواج گذاشته بود. می خواست تشکیل زندگی دهد ولی با وجود این گربه محال بود خانم موشی به خانه او بیاید. البته موش موشی ما از آن موش های زرنگ و باهوش بود و فکری کرده بود که کامل از دست گربک خلاص شود. دامی که موش موشی برای گربک گذاشته بود خیلی ترسناک بود.
موشک قصه ما از فرصتی که پیش آمد از لانه بیرون آمد و رفت سراغ انبار خوراکی های مزرعه. تا آنجا که می شد غذا خورد تا سیر شد. بعد از آن از گوشت مرغ گرفته تا گوشت گوسفند می برد خانه گربک و گوشه ای می انداخت تا نزدیک ظهر که کلی غذا جمع شد کمی خستگی در کرد. گوشه ای منتظر شد تا گربک برای نهار خوردن ظهر بیاید. گربک از هر چه دست می کشید از خوردن خسته نمی شد. حاضر بود همه چیزش را بدهد ولی گرسنگی نکشد. مزرعه قبلی هم که بود به خاطر همین پرخوری بیرونش کرده بودن و توسط بزبزی به این مزرعه آمده بود.
نزدیک ظهر که شد خانم مزرعه دار رفت سراغ انباری که برای نهار بچه ها و همسرش خوراکی بیاورد که دید ای دل غافل روی زمین تکه هایی از انواع خوراکی ها بود که به محل خواب گربه می رفت و او با دیدن این صحنه جیغی کشید که تا آن طرف ها رفت و به گوش مزرعه دار و بچه ها رسید. آن ها دست از کار کشیده و به طرف خانه دویدن، مبادا اتفاقی برای خانم خانه افتاده باشد. زمانی که رسیدن دیدن ای بابا خانم روی زمین نشسته و گریه می کند و نفرین به گربه می کند. آن ها بعد از دلداری به او با چوب رفتند سراغ گربک بدبخت که از هیچ جا خبر نداشت و توی چرت زدن خواب غذای ظهر را می دید. با خوردن چوب روی سرش از چرت پرید. با حیرت به اطراف نگاه می کرد که چه شده که چوب دوم هم روی دستش آمد و چوب ها بود که به همه جای بدنش می خورد. هر چه میو میو می کرد که دل آن ها را به رحم کند بی فایده بود. چاره را در فرار دید، جانش بهتر از شکمش بود و با اخرین توانی که داشت پا به فرار گذاشت.
موش موشی ما که در گوشه ای قایم شده بود از دیدن این صحنه ها خنده می کرد و به فکر خودش آفرین می گفت. از این که از شر گربه خلاص شده بود خیلی خوشحال بود. بعد از رفتن آدم ها او رفت که استراحت کند.
و حالا از گربک بدبخت که با تنی زخمی و گرسنه به جنگل پناه برد تا بلکه استراحتی کند و غذایی پیدا کند. او که خیلی عصبانی بود نمی دانست دلیل کتک خوردنش چه بوده کاری که نکرده بود فقط خودش می دانست که بیش از حد تنبلی کرده و گناهش همین است. از عصبانیت می خواست کاری کند. باید از مزرعه دار و خانواده اش انتقام می گرفت. یکی دو روزی در جنگل گشت و از پس مانده غذای حیوانات استفاده کرد و روز چهارم با مار برخورد کرد و پس از احوال پرسی کردن برایش گفت که در خانه مزرعه دار چندین موش درشت زندگی می کنند و او می تواند آن ها را شکار کند و آن قدر در گوش او خواند که او را راضی کرد که به مزرعه برود.
در مزرعه، خانم مزرعه دار از دست همسرش عصبانی بود و به او گفت که باید حتما برای گرفتن موش کاری کند. مزرعه دار تنها کاری که کرد در لانه موش موشی تله گذاشت. از آن تله موش های قوی که اگر هر موشی گیر آن بیافتد کارش تمام بود. موش موشی مثل هر روز که از خواب بلند شد خواست از خانه اش بیرون بیاد که تله موش رو دید. از دیدن تله موش داشت غش می کرد، آخر پدر مادرش توسط تله موش گیر افتاده بودن و خاطره خوبی از آن نداشت و باید کاری می کرد. بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفت که از دیگر حیوانات مزرعه کمک بگیرد و از در پشتی لانه اش خارج شد تا بتواند پیش بقیه برود. بعد از کلی زحمت و دور از چشم مزرعه دار به آغل رسید و با سلام کردن و احوال پرسی به حیوانات بزرگ تر مثل گاو و گوسفند و اسب و خروس و مرغ گفت که مشکلی برایش پیش آمده و آن ها کمکش کنند. او دوباره گفت در لانه اش تله موش بزرگی گذاشته اند و او نمی تواند تله موش را از کار بیندازد و اگر می شود آن ها کمکش کنند. هنوز حرف موش موشی تمام نشده بود که آن ها زدن زیر خنده. خروس قوقولی کنان گفت موش موشی جان تو خودت می دانی چه می گی؟ تله موش که اسمش با خودش است یعنی برای موش. خوب ما را با تله موش چکار؟ برو عزیزم که وقت غذا خوردن است مزاحم نشو و قوقولی کنان دوباره موش را از خودش راند. حالا نوبت به گوسفند رسید که موش موشی را مسخره کند و به نوبت بقیه حیوانات او را مسخره کردن.
موش موشی که دلش شکسته بود با ناراحتی موقع رفتن گفت از من گفتن بود که به شما هشدار بدهم. ما توی این مزرعه همه با هم هستیم و باید به هم کمک کنیم و رفت.
از آن طرف مار که آهسته آهسته خودش را به مزرعه رسانده بود از گنجشک ها آدرس خانه موش موشی را پرسیده بود و رسید به در لانه موش. نزدیک شب بود که خواست نزدیک در لانه کمین کند تا صبح که موش بیرون می آید شکارش کند که ای دل غافل صدای تقه ای آمد و دمش در تله موش گیر کرد. آه از دل مار در آمد. از صدای مار موش که بیدار شده بود دید که برای مار چه اتفاقی افتاده. از ترس به ته لانه اش پناه برد تا ببیند بعدا چه می شود. تا نزدیک صبح مار هر کاری کرد که از دست تله نجات پیدا کند نشد که نشد. خسته و کوفته خیلی هم عصبانی بود. اگر گربه را دوباره می دید می دانست چه بلایی سرش بیاورد. اما صبح شد و خانم مزرعه دار برای تهیه صبحانه بلند شد و با چشمان خواب آلود به طرف چاه می رفت که ناگهان در ساق پایش احساس سوزش شدیدی کرد و با جیغ بلندی همسرش را صدا کرد و بیهوش شد. مار که از درد دمش نمی دانست چه می کند بی اختیار انسانی را نیش زده بود و مرده بود.
از آن روز که خانم خانه بیمار شد مزرعه دار اول از همه خروس را آورد و برای نهار ظهر زنش کباب کرد تا بلکه نیرویی بگیرد. خبر به دیگر اقوام رسید که چه اتفاقی افتاده و از راه دور و نزدیک به عیادت می آمدن و البته آن هایی که راهشان دور بود باید چند روزی می ماندن. مزرعه دار که فصل کاشت بود و آذوقه زیادی نداشت مجبور شد گوسفند را قربانی کند بلکه پیش اقوام آبرو داری کند. خانم مزرعه دار چند روزی دوام آورد ولی زهر مار قدرتش بیش تر بود و او را از پا در آورد. زمانی که آخرین نفس هم کشید صدای شیون و گریه از همه در آمد. خبر به همه همسایه ها و بقیه اقوام رسید که باید برای تدفین بیایند و طی این چند روز عزاداری باید از آن ها پذیرایی می شد و برای این کار باید گاو قربانی می شد تا غذای مراسم تهیه شود. زمانی که گاو را می بردن با صدای بلند به بقیه گفت اگر گوش به حرف موش می دادیم و تله موش را خراب می کردیم حالا کشته نمی شدیم. سزای بی اهمیتی به مشکل دیگران همین است. سزای تک بودن همین است. برای ماندن و زنده بودن همه با هم باشید.
از کوچک و بزرگ با هم فرقی ندارید و در حالی که گاو می رفت بقیه حیوانات برایش گریه می کردن.
مزرعه دوباره آرام شد. مزرعه دار دوباره گاو و گوسفند و خروسی خرید و باز هم مزرعه حیوانات جدیدی پیدا کرد و حالا …
موش موشی که تو این چند روز از شلوغی مزرعه استفاده کرد و با خانم موشی مزرعه همسایه ازدواج کرد و با خیال راحت به بقیه زندگیش فکر می کرد که حتما باید یک خانه بزرگ تری تهیه کند تا در آینده با بچه هایش آسوده باشد.
آینده نگر ی هر کسی می تواند آینده او را تضمین کند.
مهسا مقدم
به این داستان از 1 تا 10 امتیاز بدهید.
مهلت امتیازدهی پایان شهریور ماه می باشد.
۶