داستان از این ستون تا آن ستون فرج است

t داستان از این ستون تا آن ستون فرج است

ادبیات

روزی بود ، روزگاری بود . در روزگاران گذشته ، به حاکمی خبر دادند که یک نفر در فلان محله کشته شده است . حاکم به مامورانش دستور داد که هر طور شده است قاتل را پیدا کنند . اما ماموران هر چه گشتند ، رد پایی از قاتل پیدا نکردند و نتوانستند با دلیل و مدرک ، کسی را به عنوان قاتل به حاکم معرفی کنند . آنها دست از پا درازتر پیش حاکم برگشتند و گفتند :

« قربان ! اثری از قاتل نیست . »

 

حاکم عصبانی شد و گفت : پس من به شما مفت خورها حقوق می دهم که چه کار کنید ؟

اگر تا فردا شب قاتل را پیدا نکنید ، خودتان را مجازات می کنم .

ماموران حاکم دوباره رفتند و همه جا را جست و جو کردند ، اما باز هم قاتل را پیدا نکردند .

هوا داشت تاریک می شد که فکری به ذهن یکی از ماموران رسید و به بقیه گفت : اگر ما کسی را به عنوان قاتل معرفی نکنیم ، نابود می شویم . بهتر است آدم بخت برگشته ای را دستگیر کنیم و نزد حاکم ببریم تا جان خودمان را نجات داده باشیم .

 

بقیه ، حرف او را قبول کردند و رفتند تا به گدایی رسیدند که در کنج دیواری چرت می زد . با اشاره ی یکی ، همه بر سر او ریختند و مشت و لگدزنان او را پیش حاکم بردند و گفتند : قربان ! این هم قاتل ! او به خاطر دزدی وارد خانه ی مقتول شده و او را به قتل رسانده است .

فرزند مقتول دور از چشم ماموران به دنبال قاتل پدرش می گشت . او توانسته بود ردپای قاتل را پیدا کند اما چون مدرکی نداشت ، نمی توانست فکر خودش را با ماموران در میان بگذارد .

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
مشاعره با اشعار رمضان

چند روزی پیرمرد فقیر بیچاره در زندان ماند تا مقدمات کار اعدام او فراهم شود . خلاصه روز موعود فرا رسید . گدای بیچاره را به عنوان قاتل به میدان اعدام بردند و به ستونی بستند تا تیربارانش کنند . در مدت این چند روز ، پسر مقتول که می دید بی گناهی را به جای قاتل پدرش گرفته اند ، تلاش بیشتری برای یافتن مدرک کرد . خلاصه موفق شد تا کیسه ی پول پدرش را در خانه ی قاتل واقعی پیدا کند .

وقتی می خواستند گدای بیچاره را اعدام کنند ، از او پرسیدند : حرف دیگری نداری ؟

می توانی پیش از مرگ آخرین تقاضایت را بکنی .

گدا که عقیده داشت : سر بی گناه پای دار می رود اما بالای دار نمی رود ، گفت : آخرین تقاضای من این است که مرا از این ستون باز کنید و به ستون دیگری ببندید .

 

ماموران حاکم خنده سردادند و گفتند : وقتی قرار است اعدام شوی ، چه فرقی می کند که به این ستون بسته شده باشی یا آن ستون ؟

گدای بیچاره گفت : از این ستون تا آن ستون فرج است .

ماموران می خواستند به حرف او گوش نکنند ، اما حاکم دستور داد که آخرین تقاضایش را اجرا کنند . همه افراد خانواده ی مقتول در مراسم شرکت کرده بودند ، جز پسرش . درست در زمانی که گدای بیچاره را از یک ستون باز کردند و به ستون دیگر بستند ، پسر مقتول از راه رسید و فریاد زد : او را اعدام نکنید ، او بی گناه است .

همه سرها به طرف او برگشت ، پسر مقتول دلایل خودش را با صدای بلند گفت . قاتل اصلی را به حضور حاکم آوردند و گدای بیچاره را رها کردند .

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
نقاشی با اعداد (5)

از آن به بعد هر وقت به تاخیر انداختن کارها به این امید باشد که نجات و گشایشی در گره کاری ایجاد شود ؛ می گویند : « از این ستون به آن ستون فرج است . »

 

                                                                                                                       منبع : مثل ها و قصه هایشان

                                                                                                                        مصطفی رحماندوست

t داستان از این ستون تا آن ستون فرج است
امتیاز به این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *