مسابقه ادبی شماره (۸)

t مسابقه ادبی شماره (8)
توضیحات

این روز ها در حال طی کردن ماه مهمانی خداوند هستیم و همانطور که خودتان می دانید روز های پر خیر و برکتی ست و در های آسمان به سوی بندگان باز است و فرشتگان نزدیک انسان های با تقوا هستند.
لحظات ناب افطار و سحری، ختم قرآن در مساجد، شب بیداری ها… تمام این ها خاطرات خوشی هستند که از ماه رمضان به یادگار می ماند.
برایمان از ماه رمضان بنویسید. از تجربه اولین روزی که روزه گرفتید. از اتفاقاتی که در طول این ماه برایتان افتاده بنویسید و ما را با خودتان همراه کنید.
التماس دعا

مهلت شرکت در مسابقه مهلت شرکت در مسابقه تا 24 خرداد ماه تمدید شد.
جایزه

جایزه نفر اول 30 هزار تومان

جایزه نفر دوم 20 هزار تومان

شرایط شرکت در مسابقه

1- عضویت در سایت نوجوان ها

2- محدوده سنی 12 تا 21 سال

راه های ارسال پاسخ

1- ارسال پاسخ از طریق دیدگاه (کادر پایین صفحه)

2- ارسال پاسخ به آدرس ایمیل info@nojavanha.com

3- ارسال پاسخ به آیدی تلگرام @site_nojavanha

4- ارسال پاسخ از طریق شبکه اجتماعی نوجوان ها

اعلام نتایج

با توجه به تعداد اندک شرکت کنندگان این مسابقه تنها یک برنده دارد و آن هم آقای حسین رزاقیان هستند.

mosabeghe

کاربر عزیز

چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.

t مسابقه ادبی شماره (8)
امتیاز به این نوشته
شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
کاهش وزن در ماه رمضان

‫7 نظر ارسال شده در “مسابقه ادبی شماره (۸)

  1. Sajedeh_sdn :

    سلام
    یادش بخیر…تازه میرفتم مدرسه و هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم..اما دلم میخواست منم مثل بقیه خانوادم روزه بگیرم..پس تصمیم گرفتم سحری پاشم و روزه هامو بگیرم..یادمه اونروز سحری پاشدم و با خوشحالی سحریمو خوردم صبحم با حس خوب روزه دار بودن بیدار شدم اما ظهر که شد مامانم با یه بشقاب غذا اومد پیشم و بهم گفت دخترم روزه ی تو با مال ما فرق داره اما از دوسال دیگه میتونی مثل ما روزه بگیری..اینجوری شد که من اولین روزه ی کله گنجشکیمو گرفتم..حیف که حس خوب اون روزها هیچ وقت برنمیگرده..

  2. صبا افشاری :

    ماه برکت زِ آسمان می‌آید
    صوت خوش قرآن و اذان می‌آید
    همیشه فک میکنم در همه چیز با بقیه متفاوت بودم من نه روزه گرفتن را از ۷ سالگی شروع کردم و نه در ۹ سالگی ۹ سالم بود که با تمام ارزوهای کودکانه ام مادرم فوت کرد در ان روزها خواهرم مادرم شد خواهری که ۶ سال بزرگتر بود ما به مدت یکسال به خانه ای کنار خانه داییم رفتیم که سه دختر داشت اولین خاطره ی روزه گرفتن من برمیگردد به ان موقع زمانی که دختر دایی همسن من روزه میگرفت و من نیز ب تبعیت از او وصحبت های زن داییم خواستم روزه بگیرم روز اول یادم میاید من با میل باطنی اماده سحری شدم اما در طول روز واقعا سخت بود و نمیتونستم تحمل کنم به خانه برگشتم و غذا خوردم نه به اشتباه بلکه با اگاهی کامل سر سفره افطار دیدم همه چه خوشحال هستند انها فک میکردن من روزه دارم اما من ناراحت بودم و تصمیم گرفتم از ان پس یا نگیرم یا به درست بگیرم و کسی را گول نزنم چون خدا شاهد همه چیز هست و این شد که من اولین روزه ی خودم را ثس از ان کامل و بی نقص گرفتم و این شد تجربه کودکی من برای سالهای پیش رو ………

  3. Fateme.hamidi :

    یادش به خیر …
    یه بچه ی نه ساله بودم لاغر و ضعیف
    بهم گفته بودن از امسال دیگه تو تکلیفی و با مادرت هیچ فرقی نداری اون حجاب داره تو هم باید با حجاب باشی اون روزه میگیره تو هم باید روزه بگیری ولی چون هنوز ضعیفی و ممکنه از روزه گرفتن خسته بشی هر وقت دیدی حالت بد میشه به مامان بابا بگو که روزه ات رو باز کنی

    خلاصه با سرسختی تمام اولین روزه ام رو گرفتم شکر خدا اولین روزه اصلا نفهمیدم روزه بودم یا نه خیلی راحت روزه گرفتم اما روزه های بعدی
    یادمه یه روز ظهر از مدرسه اومدم خونه کل راه رو دویده بودم با کیفی که تو هوا تاب میدادم کل انرژیم رو تخلیه میکرد خلاصه خسته و کوفته اومدم خونه مامانم خونه ی مادربزرگم بود و خونه نبود که ازم بپرسه امروز چه خبر از روزه ؟
    منم تشنه بودم و اصلا یادم نبود که روزه ام گرسنه هم بودم رفتم یه دل سیر غذا خوردم یه دل سیر هم آب بعد که خوب سیر شدم یه دفعه یادم افتاد روزه بودم غرور خاصی داشتم زدم زیر گریه مامانم رسید گفت چی شده گفتم روزه ام رو خوردم حواسم نبود دیدم مامانم زده زیر خنده و میگه اشکالی نداره روزت قبوله وقتی غیر عمد باشه هیچ اشکالی نداره یادمه اونروز این ماجرا ازمادرم به پدرم و همینطور به اقوام گفته میشد و شده بود نقل مجالس ولی خاطره ی شیرینی بود هم از اینکه یه دل سیر غذا خوردم و بعدش یه دل سیر گریه کردم هم اینکه اونروز فهمیدم که خدا چقدر مهربونه که اگه بنده اش خطایی به این بزرگی بکنه ازش میگذره و چقدر مسائل رو راحت گرفته برامون

  4. osforoghi :

    سلام ، نماز و روزه هاتون قبول باشه… بچه که بودم همه ذوق و شوقم این بود که سحرها با پدر و مادرم بیدار بشم و سحری بخورم چقدر اون سفره سحری رو دوست داشتم در کنار خانوادم و صدای روح بخش دعای سحر .چون از بقیه کوچیک تر بودم نمیتونستم روزه کامل بگیرم ولی خواهر و برادرم روزه کامل میگرفتند .یک روز قصد کردم که روزه کامل بگیرم یادمه تا عصر تحمل کردم فقط چند ساعت مونده بود به افطار اینقدر تشنگی بهم فشار آورد که رفتم یه لیوان پر آب خوردم بعدش عذاب وجدان گرفتم و شروع کردم به گریه کردن .مادرم اومد پیشم و گفت چرا گریه میکنی امروز خدا ازت خیلی راضیه چون اولین روزه کامل رو گرفتی منم که داغ دلم تازه تر شده بود گریم شدید تر شد گفتم مادر من روزم باطل شد چون آب خوردم !مادرم با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت: عزیزم روزت باطل نشده !و تو هنوز روزه ای .چون هنوز به سن تکلیف نرسیدی روزت قبوله .اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت .سراسر دوران کودکی گذشته پر است از خاطرات تلخ و شیرین و صمیمیتهای با هم بودن .روزهایی که دیگه هیچ وقت تو عمرمون تکرار نمیشند و هر سالی که میگذره میگیم دریغ از پارسال

  5. abolfazl81 :

    سلام مثل اینکه توفیق شد اولین خاطره روزمو بزارم ؛

    یادش به خیر …
    یه پسر بچه ی نه ساله بودم لاغر ضعیف شکننده … بهم گفته بودن از امسال دیگه تو تکلیفی و با بابا بزرگت هیچ فرقی نداری اون نماز میخونه تو هم باید نماز بخونی اون روزه میگیره تو هم باید روزه بگیری منتها چون هنوز یک مقداری ضعیفی و ممکنه از روزه گرفتن خسته بشی هر وقت دیدی حالت بد میشه به مامان بابا بگو که روزه ات رو باز کنی

    یادش به خیر ازاین قسمتش خیلی بدم می اومد که میگفتن روزت رو بشکنی .. به غرورم بر میخورد منی که قرار بود با بزرگ فامیل مقایسه بشم حقم نبود بگن روزت رو بشکنی .. خلاصه با سرسختی تمام اولین روزه ام رو گرفتم شکر خدا اولین روزه اصلا نفهمیدم روزه بودم یا نه خیلی راحت روزه گرفتم اما روزه های بعدی ….

    یادمه یه روز ظهر از مدرسه اومدم خونه کل راه رو دویده بودم با کیفی که تو هوا تاب میدادم کل انرژیم رو تخلیه میکرد خلاصه خسته و کوفته اومدم خونه مامانم خونه ی مادربزرگم بود و خونه نبود که ازم بپرسه امروز چه خبر ازمدرسه ؟ چه خبر از روزه ؟ گرسنه نشدی ؟ و …

    منم تشنه بودم و اصلا یادم نبود که روزه ام گرسنه هم بودم رفتم یه دل سیر غذا خوردم یه دل سیر هم آب بعد که خوب سیر شدم یه دفعه یادم افتاد روزه بودم غرور خاصی داشتم زدم زیر گریه مامانم رسید گفت چی شده گفتم روزه ام رو خوردم حواسم نبود دیدم مامانم زده زیر خنده و میگه اشکالی نداره روزت قبوله وقتی غیر عمد باشه هیچ اشکالی نداره یادمه اونروز این ماجرا ازمادرم به پدرم و همینطور به اقوام گفته میشد و شده بود نقل مجالس ولی خاطره ی شیرینی بود هم از اینکه یه دل سیر غذا خوردم و بعدش یه دل سیر گریه کردم هم اینکه اونروز فهمیدم که خدا چقدر مهربونه که اگه بنده اش خطایی به این بزرگی بکنه ازش میگذره و چقدر مسائل رو راحت گرفته برامون

    این بود خاطره ی کودکی من واقعا یادش به خیر اون صفای باطن پاک دیگه بر نمیگرده ای کاش بزرگتر نشده بودم و در عالم کودکی به سر میبردم…

  6. moghadam373 :

    با سلام و درود بی کران – مهسا مقدم – با هر زحمتی بود مادرم را راضی کردم که امشب من را هم بیدار کند اخر من هنوز یکسال مانده بود که به تکلیف روزه برسم اما من می خواستم زودتر شروع به گرفتن روزه بگیرم چندین روز بود تمرین کرده بودم که که اب نخورم و غذا را به اندازهی کمی می خوردم و حال شب موعد امده بود و من از خداوند طلب یاری و کمک می خواستم تا من را یاری کند و از این ازمون سربلند شوم هر چند همه ی خانه مخالف بودند چون که بدن من ضعیف و کمی هم بیمار بودم اما من تصمیم خودم را گرفته بودم مادرم مرا سحر بلند کرد که سحری و نمازم را ادا کنم و او همانند همه ی مادران مهربان مرا مراقب بود که به اندازه کافی اشامیدنی و غذا مصرف کنم و مدام هم همراه با تذکر دعا های مخصوص سحر را هم یادم می داد و چه دلنشین بود زمان وضو و نیت کردن نوای سحر انگیز اذان بهترین نجوای عمرم بود و شد بی اختیار اشکهایم جاری بود شاید بخاطر سن کم و روح بی الایشم می شد اما هر چه بود بهترین زمان و اوقات را سپری کردم صبح که برای دوستانم تعریف می کردم انها را نیز ترغیب به گرفتن روزه کردم ان سال اولین روزه ی من سبب خیری شد که در اثر تنظیم غذها و اب بیماریم بهبود شد و ان را من از الطاف خداوند می دانم که مزد زحمت عبادت را به هر نحو ممکنی ادا می کند

  7. حسین باهوش :

    اولین روزی که می خواستم در ماه رمضان روزه بگیرم با سرعت سحری خود را خوردم.در سفره سحری من عاشق طعم شیربرنج مادرم بودم.با صدای دلنشین اذان کفش های سفید بندی ام را پوشیدم و با خانواده به مسجد محل رفتیم.پایم راکه در مسجد گذاشتم حس کردم که جذب معنویات موجود در فضای مسجد شدم.نمازمان راکه خواندیم به خانه برگشتیم. به رختخواب رفتم وخوابیدم.صبح که به مدرسه رفتم وارد کلاس شدم. منتظرمعلم بودیم.معلم وقتی وارد کلاس شد وبر روی صندلی چوبی و بزرگش نشست کمی باما حرف زدوسپس گفت بچه ها دوست دارید در این ماه کار خیری انجام دهیم. همه ی ما با صدای بلند ورسا گفتیم بله اقا.اوگفت کسی فردی را میشناسد که محتاج کمک ما باشد؟ من دستم را بلند کردم وگفتم بله اقا یکی همسایه ها برای این که توانایی پرداخت بدهی اش را نداشت الان در زندان است.معلم گفت پس بچه ها فردا ساعت ۵ عصر در پارک محله برای فروش اجناس خود در بازارچه خیریه جمع شوید.هرکه خواست با خود وسایلی بیاورد ودر بازار چه بفروشد. مقداری از فروش بچه ها مربوط به کمک به همسایه ی حسین است.وقتی به خانه رفتم دنبال چیزی برای فروش گشتم.پیش خواهرم رفتم. اوبه من دوعروسک نو و بامزه داد. افطار راکه خوردم .به رختخواب رفتم وخوابیدم.تافردا عصر لحظه شماری می کردم.ساعت ۵ عصر که شد عروسک ها و یک ماشین فلزی را که مال من بود درون نایلونی گذاشتم وپارک رفتم.عروسک ها وماشین فروخته شد.زمان بازارچه که تمام شدپول را برداشتیم وبدهی همسایه را پرداخت کردیم . حتی مقداری ازپول باقی ماند که ان را به موسسات خیریه تحویل دادیم.موقع افطار با خوشحالی افطاری میخوردم زیرا کار نیکی در این ماه انجام دادم.چه خوب است که دراین ماه زیبا به همنوعان خود کمک کنیم و دل همه را شاد کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *