به یاد مشفق کاشانی

استاد مشفق کاشانی

عباس کی منش (مشفق کاشانی) در سال‌ 1304 شمسی در کاشان دیده به جهان گشود. هنگامی که غزل دارای روحی مرده و نفسی‌ بی‌رمق بود، مشفق و جمعی از شاعران معاصر بر آن شدند تا در کالبد غزل روحی تازه بدمند و دایره ی گسترده‌تری از واژه‌ها و مضامین بکر و بدیع و امروزی را به خدمت بگیرند. وی که‌ دارای ذهنی وقاد و کاوشگر در شعر امروز است در قالب غزل خدمت شایانی به ادب‌ معاصر کرده است.

استاد مشفق علاوه بر شعر و شاعری به‌ موسیقی و ترانه‌سرایی هم آشنایی بسیار دارد و آثار قابل ستایشی از وی به حوزه ی هنر معرفی‌ شده است. از مشفق کاشانی آثار زیادی چاپ‌ شده که از آن بین می‌توان به کتاب های معروف‌ زیر اشاره کرد:

«صلای غم»، «سرود زندگی»، «شراب‌ آفتاب»، «آذرخش»، «آینهء خیال»، «خلوت‌ انس»

رود غزل

عنان گریه سر داده است با من بانگ رود اینجا مرا بگذار ای دل فارغ از بود و نبود اینجا

تب و تابی است در این شط بی‌آرام و می‌سوزد تنور سینه‌اش در شعله ی شبرنگ دود اینجا

مگر آن پیر چنگی قصه‌های غربتاو رافرا چنگ آورد،با آزمون هر سرود اینجا

در این سیر و سفر در خویش می‌گرید که می‌بیند ز باد فتنه روی لاله و لادن کبود اینجا

دل ما بستر رود است و زخم از تیشه ی خارا روان در ناکجا،اما گسسته تار و پود اینجا

«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل» سبکباران ساحل را قرار از دل ربود اینجا

من از خون سخن رود غزل را کرده‌ام رنگین‌ که با هر جوششی سرچشمه‌یی روشن گشود اینجا

رهایم کن،رها ای دل،که با این ابر دلتنگی‌ غبار آلوده شد آیینه ی گفت و شنود اینجا

غم دل

گره خورده چون نی،نوادر گلویم‌ که با جان بنالم که با دل بمویم

نیستانی از ناله در سینه دارم‌ جدااز نیستان،نواخوان اویم

غباری نشسته به هر رهگذارم‌ غریبی پر افشانده بر خاک کویم

حبابی تهی مانده از خود برآبم‌ غریقی به گرداب حیرت فرویم

نه دستی که از آستینی برآرم‌ نه پایی که بر آستانی بپویم

نه آهی که بر آسمانی برآرم‌ نه اشکی که زنگار از دل بشویم

در این ورطه از خویشتن ناگزیرم‌ بر این لجّه افتاده از های و هویم

گذشت از سرم آب این سرگذشتم‌ شده نقش بر آب این آرزویم

اگر دامنش روزی آید به دستم‌ غم دل بگویم،غم دل بگویم

مشعل جان

تا مشعل جان در ره جانانه نهادیم‌ خورشید جنون در دل ویرانه نهادیم

شد شعله‌ور از سینه ی افروخته ی شمع‌ داغی که به خاکستر پروانه نهادیم

از پنجره ی مشرقی چشم تو خواندیم‌ افسون نگاه تو و افسانه نهادیم

مست از سر پیمان تو سر بر سر دستیم‌ دل در گرو گردش پیمانه نهادیم

از رنج گران شانه سبکبار شد ای دوست‌ تا بار غم عشق تو بر شانه نهادیم

آیینه‌ای از آه جگر سوختگانست‌ سرگشته غباری که درین خانه نهادیم

نفس نسترن

دردا که تاب در دل و نیرو به تن نماند شور شراب در رگ تاک کهن نماند

نقشی ز بال صاعقه در ذهن ما نشاند مرغ جنون،که در سفر سوختن نماند

یاس از هراس سرد زمستان کبود گشت‌ عطر بهار در نفس نسترن نماند

تلخ اوفتاد قصه ی شیرین که قرنهاست‌ آواز تیشه،زمزمه ی کوهکن نماند

در شهر بند حادثه مردان مرد را جز اشک و آه،حاصل مردم شدن نماند

خارستم گلوی شباهنگ را درید در گوش باغ غیر نفیر زغن نماند

داغ هزار سلسله در جام لاله ریخت‌روح هزار قافله گل،در چمن نماند

جز یادی از جوانی بر باد رفته‌ام‌ در شوره‌زار زندگی،ای وای من نماند

آن مایه روشنی به شبستان انتظار در حیرتم چرا به چراغ سخن نماند؟

در بارگاه خاطر مردم نواز دوست‌ خوش دار دل که جلوه‌ای از ما و من نماند

 

استاد مشفق کاشانی در 29 دی ماه 1393 به دیدار حق شتافت.

 

62 کیهان فرهنگی، تیر 1378، شماره153

امتیاز به این نوشته
شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
خانم رقیه مستقیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *