داستان کوتاه چرا درس نخواندم

t داستان کوتاه چرا درس نخواندم

نگاهم روی سوال پنجم ماسیده بود. سوال را از اول تا آخر چند بار خوانده بودم. جوابش را هیچ کجای ذهنم پیدا نمیکردم. حوصله ام سر رفته بود.دوباره یک نگاه سرسری به ورقه امتحان انداختم. دور سوال ۱ و ۲ و ۳ با خودکار کم جوهرم خط کشیده بودم و هنوز جوهر خودکارم برای پاسخ هیچ کدام از سوال ها استفاده نشده بود.

دستم را زیر چانه ام گذاشتم و سراغ سوال ۶ رفتم، ولی صدای تق تق کفش های پاشنه بلند مراقب که نزدیک تر می شد، حواسم را پرت کرد. همین که سرم را بالا گرفتم با صورت گرفته مراقب مواجه شدم. جا خوردم، دور و برم را نگاه کردم. نکند تقلب کرده بودم و خودم خبر نداشتم. مراقب گفت: چرا اینور و اونورو نگاه می کنی؟ نمی خوای سوالاتو جواب بدی؟

به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد: نیم ساعت دیگه بیشتر وقت نداری. گفتم: باشه ممنون.

مراقب راه آمده را برگشت. من هم رفتم سراغ سوال ۷. نمی دانم چرا سوال ۶ را نخواندم ولی احساس کردم ۷ عدد بهتری است.

سوال ۷: اگر عدد اتمی عنصری z و عدد جرمی آن ….خواندش چه فایده ای داشت. من که هیچ کدام را بلد نبودم. در خودکار را بستم و روی ورقه انداختم. به سوال همیشگی ام رسیدم: چرا درس نخواندم؟

سوالی که نه تنها خودم از خودم بلکه همه ازم می پرسیدند. حس ناامیدی سراغم آمد. دلم می خواست الان هر جایی به غیر از جلسه امتحان باشم. مراقب دوباره سر میزم آمد و با عصبانیت به من خیره شد. من هم خودم را زدم به عالم بی خیالی و با در خودکارم ور رفتم. گفت: نوشتی؟

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
دستاوردهای روزانه یک نوجوان خیلی ردیف (88)

گفتم: چی رو؟ با عصبانیت بیشتر گفت: امتحانو دیگه.

سعی کردم خودم را طوری روی برگه امتحان پهن کنم که چیزی نبیند.

– آهان بله.

ولی او حواسش بیشتر از اینها جمع بود و تمام مدت مرا پاییده بود. گفت؟ پس چرا برگت سفیده؟

لبخندی تحویلش دادم. چشم غره ای رفت و راه آمده را برگشت.

چند دقیقه ای بیشتر نگذشت که پشت بلندگو گفتند: همکاران محترم، لطفا برگه ها را جمع کنید. وقت امتحان به پایین رسیده.

اولین نفر بلند شدم و برگه را به آن مراقب عصبانی تحویل دادم. مراقب سر تا پایم را وارسی کرد. من هم دوباره لبخند زدم و با سرعت هر چه تمام تر جلسه امتحان را ترک کردم.

بیرون که آمدم همه راجع به جواب های امتحان حرف می زدند و من هفته بعد باید دوباره رو به روی معلم می ایستادم و جواب پس می دادم. تصمیم گرفتم یکبار دیگر شانسم را در درس خواندن امتحان کنم. دلم برای نمره خوب گرفتن تنگ شده بود‌.

 

t داستان کوتاه چرا درس نخواندم
امتیاز به این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *