من(حسین پناهی) در ۶ شهریور ۱۳۳۵ در روستای دژکوه از توابع شهر سوق در استان کهکیلویه و بویراحمد متولد شدم. پدرم “علی پناه” و مادرم “ماه کنیز” بود. دو ساله بودم که از نعمت محبت پدر محروم شدم. در 6 سالگی به مکتب خانه دژکوه رفتم و با همت مادرم، مشغول آموختن علوم گوناگون شدم. پس از گذراندن دوره مکتب خانه برای ادامه تحصیل در کلاس ششم مجبور به ترک زادگاهم و رفتن به شهر سوق شدم. در سال 47 مدرک سیکلم را گرفتم و برای ادامه تحصیل به مدرسه ی آیت الله گلپایگانی شهر بهبهان رفتم. بعد از پایان تحصیلات برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی ام بازگشتم.
چند ماهی در لباس روحانیت به مردم خدمت کردم تقریبا راضی بودم اما خوشحال نبودم نمی دانم اما آن چیزی که باید مرا راضی نگه می داشت این شغل نبود اما به خاطر خانواده ام سکوت کردم و به کار ادامه دادم. روزی زنی از همسایه های ما که بسیار زحمت کش بود و روزی خود و بچه هایش را به سختی در می آورد پیشم آمد و گفت که فضله ی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشش بوده افتاده، حالا من باید پاسخ می دادم که آیا آن روغن نجس شده است؟ در آن لحظه مستاصل شده بودم واقعا نمی دانستم به آن زن چه جوابی باید بدهم؟
با وجود این که می دانستم که روغن نجس است ولی این را هم می دانستم که او با فروش آن روغن می تواند خرج سه چهار ماه خانواده اش را تامین کند. در این جا بود که احساسم را نتوانستم نادیده بگیرم و به زن گفتم اگر همان فضله و مقداری از اطراف آن را در بیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد. در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم، چون موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم.
آن روزها میلیون ها مشغله دل گرم کننده در ذهن داشتم. از حیات گل ها گرفته تا مهندسی سنگ ها، از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابرها و … مثل یک گاو برای گذران زندگی سماجت می کردم و زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی یک بلدرچین سیر می شدم. گذشت روزها توقعم را بالا برد.
توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این همه در دوران نوجوانی ام بود. مشکلات راه مدرسه در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد. هر چه بزرگ تر شدم به دلیل خودخواهی های طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم. اما بعد از این اتفاق علی رغم فشارهای اطرافیان، توان باقی ماندن در لباس روحانیت را نداشتم به همین دلیل تقریبا از خانواده رانده شدم و به تهران آمدم. من در مدرسه ی هنری آناهیتا چهار سال درس خواندم و دوره بازیگری و نمایشنامه نویسی را گذراندم.
و اولین تجربه بازیگریم را با مجموعه تلویزیونی محله بهداشت شروع کردم. پس از آن چند نمایش تلویزیونی از نمایشنامه هایی که خودم نوشته بودم ساختم که خوشبختانه با استقبال تماشاچیان مواجه شد.
توجه تماشا گران تلویزیون با پخش نمایش دو مرغابی در مه و یک گل و بهار که هم متن آن را نوشته بودم و هم خودم آن را کارگردانی کردم و در آن نقش اصلی را داشتم نسبت به من و کارهایم دو چندان شد. تا جایی که بنا به درخواست مردم این نمایش ها به دفعات از تلویزیون پخش شد. در دهه شصت و اوایل دهه هفتاد من یکی از پرکارترین و خلاق ترین نویسندگان و کارگردانان تلویزیون شناخته شدم و در مصاحبه های تلویزیونی چندین مرتبه با من در مورد کارهایم مصاحبه شد.
شاید علت این همه لطف مردم به دلیل فیزیک کودکانه و شکننده، نحوه ی خاص سخن گفتنم، سادگی و خلوص رفتارم یا شاید طنز تلخ بازیگری در نقش های خاصم بوده است. به هر حال هر چه بود عنایت و لطف خدا و مردم به من رو آورده بود. اما شهرت نمی توانست رضایت خاطر مرا برانگیزد و در تنهایی و خلوت آن چه که می توانست مرا سیراب کند یک خلوت شاعرانه و گوشه دنج تنهایی بود.
حس شاعرانه در ذره ذره جانم نفوذ داشت و بیش تر از هر چیز از لحظه های نا گهانی که مصرعی، بیتی یا هر قطعه ادبی که به ذهنم خطور می کرد لذت می بردم. فرجام سعی و تلاشم در این زمینه در نخستین مجموعه شعرم به نام” من و نازی ” در ۱۳۷۶ به ثمر نشست. (این مجموعه ی شعر تا کنون بیش از شانزده بار تجدید چاپ شد و به شش زبان زنده ی دنیا ترجمه شده است.)
حسین پناهی، بازیگر، کارگردان، نویسنده و شاعری بود که کودک درونش همواره زنده بود و این ویژگیاش باعث شده بود بازی و لحن کلامش به دل هر مخاطبی بنشیند و او را به چهره ای ماندگار تبدیل کند. او سرانجام در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ و در سن ۴۹ سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت و در شهر سوق که آرامگاه مادرش نیز در آن جاست به خاک سپرده شد.
“و من چقدر دلم می خواهد همه داستان های پروانه ها را بدانم
وقتی شاعری بمیرد، تمام پروانه های مرده اش دوباره زنده می شوند.”
حالا حسین پناهی در اوج است. همه می خواهند راز پروانه های سوخته اش را بدانند.
از جمله کتاب های منتشر شده او من و نازی – ستاره – چیزی شبیه زندگی – دو مرغابی در مه – گلدان و آفتاب – پیامبر بی کتاب و دل شیر را می توان نام برد. او در بسیاری از فیلم های سینمایی و سریال های تلویزیونی نقش های درخشانی را اجرا کرد و چندین بار نامزد دریافت جایزه بهترین بازیگر مرد شناخته شد.
یکی از شعر های حسین پناهی:
“در انتهای هر سفر
در آئینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل !
در آخرین سفر
در آئینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است.
گم گشته ام، کجا!
ندیده ای مرا؟! … ”