داستانی از حکایات مولوی؛ مرد لاف‌زن

t داستانی از حکایات مولوی؛ مرد لاف‌زن

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

سوسن قریشی

داستان مولوی.سایت نوجوان ها 1در روزگار قدیم هر کس ثروت و مال و منال بیشتری داشت و به قولی جیبش پر از پول بود غذاهای رنگارنگ و چرب و شیرین تری می خورد. در واقع هر که پولدار تر، غذایش کامل تر. در مهمانی ها و دورهمی ها غذای کم روغن بی احترامی به مهمان بود و افراد بی بضاعت سعی می کردند که کسی متوجه نشود غذای آنها به خوبی و خوشمزگی بقیه مردم نیست و به قول معروف: صورت خود را با سیلی سرخ می کردند.
در همین روزگار مردی زندگی می کرد که حرف مردم برایش بسیار مهم بود و دوست نداشت کسی از اوضاع بی پولی او با خبر شود. بنابراین از قصابی تکه ای دنبه خریده بود و آن را روی طاقچه و در کنار آیینه گذاشته بود. هر وقت قصد داشت از خانه بیرون بزند و به نزد دوستان و آشنایانش برود با آن دنبه روی سبیلش می‌کشید تا برق چربی آن را همه ببینند و فکر کنند از چربی زیاد غذا سبیل هاش چرب شده است. بعد هم از غذاهای خوشمزه و رنگ به رنگی که خورده بود تعریف می کرد و مردم با حسرت به او گوش می دادند.
روزی مرد در بیرون خانه و به روال همیشه مشغول لاف زدن از سفره رنگینش بود. گربه ای از غفلت همسر و پسرش استفاده کرد و دنبه را به دندان گرفت و فرار کرد. آن دو هم هر چه سعی کردند گربه را بگیرند موفق نشدند.
همسرش از این اتفاق ناراحت و غمگین شد و زانوی غم بغل گرفت. پسرک که ناراحتی مادرش را دید به بازار شهر رفت تا پدرش را پیدا کند و خبر را به او بدهد.
پسر، پدرش را در جمع دوستانش دید و به سرعت به سمت او رفت و گفت: «پدر، دنبه ای را که به سبیلت می کشیدی گربه برد.» در همین حال که ماجرا را تعریف می کرد با نگاه خشمگین پدرش به خود آمد و ساکت شد. دوستان مرد هم که فهمیده بودند قضیه سفره های رنگارنگ و سبیل چرب او از کجا آمده است مرد را مسخره کردند و از دورش دور شدند.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
5 انشا با موضوع ماه رمضان 

5/5 - (1 امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *