اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
نوشته سید مهدی شجاعی
سکوت کوچه را طنین گامهای دو اسب ، در هم می شکند.
دو سایه ، دو اسب ، دو سوار از دو سوی کوچه به هم نزدیک می شوند.
از آسمان ، حرارت می بارد و از زمین آتش می روید. سایه ها لحظه به لحظه دامان خود را جمع تر می کنند و در آغوش کاهگلی دیوارها فروتر می روند.
در کمرکش کوچه ، عده ای در پناه سایه بانی خود را یله کرده اند، دستارها از سر گرفته اند، آرنجها از پشت بر زمین تکیه داده اند تا رسیدن اولین نسیم خنک غروب ، وقت را با حرف و نقل و خاطره بگذرانند.
سایه های دو اسب ، متین و سنگین و با وقار به هم نزدیکتر می شوند.
نه تنها دو سوار، که انگار دو اسب نیز همدیگر را خوب می شناسند .
آن مرد که چهره ای گلگون دارد و دو گیسوی کم و بیش سپید، چهره اش را قابی جو گندمی گرفته است ، دهانه اسب را می کشد و او را به کنار کوچه می کشاند.
آن سوار دیگر که پیشانی بلند، شکمی برآمده و چهره ای ملیح دارد، اسبش را به سمت سوار دیگر می کشاند تا آنجا که چهار گوش دو اسب به موازات هم قرار می گیرد و نفس دو اسب در هم می پیچد .
نشستگان در زیر سایه بان ، مبهوت ، نظاره گر این دو سوارند که چه می خواهند بکنند.
پیش از آنکه پیرمرد، لب به سخن باز کند، آن دیگری در سلام پیشی می گیرد :
سلام ای حبیب مظاهر! در چه حالی پیرمرد؟
تبسمی شیرین بر لبهای پیرمرد می نشیند:
سلام میثم ! کجا این وقت روز؟ ……..
ادامه داستان را در کتاب از دیار حبیب بخوانید
برای دانلود کتاب می توانید اینجا را کلیک کنید