مردی خر گم کرده بود. گرد شهر میگشت و شکر میگفت: گفتند: چرا شکر میکنی؟ گفت: از بهر آن که من بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودمی.
عده ای زیر درختی غذا می خوردند. ملانصرالدین گفت: الحمدالله که خداوند به شما روزی حلال داده است. حال بگویید بر سر سفره چه دارید؟ یکی از آن ها گفت: ما پلو و خورشت داریم، تو چه داری؟ ملا گفت: من فقط اشتها دارم.
روزی شاعری برای ملانصرالدین شعری خواند. ملا گفت: شعر بی سر و تهی گفته ای. شاعر عصبانی شد و شروع کرد به ناسزا گفتن به ملا. ملا گفت: احسنت، انصافا که نثرت از نظمت بهتر است.
از ملا نصرالدین پرسیدند: وقتی ماه نو در آسمان پیدا می شود، ماه کهنه را چه کار می کنند؟ ملا جواب داد: آن را ریز ریز می کنند و باهاش ستاره می سازند.
شبی ملا نصرالدین زنش را از خواب بیدار کرد و گفت: زود باش عینک مرا بیاور. زن پرسید: این وقت شب عینک را می حواهی چه کار؟ ملا گفت: داشتم خواب خوبی می دیدم اما بعضی از جاهایش تاریک بود و بدون عینک درست نمی دیدم.
جنازه ای را به سمت قبرستان می بردند. پسر ملانصرالدین پرسید، بابا چی توی اون جعبه است؟ ملا گفت: یک انسان. پسر پرسید: او را کجا می برند؟ ملا گفت: جایی که از نان و غذا و وسایل زندگی خبری نیست! پسر ملا گفت: با این حساب، دارند او را به خانه ما می برند.
زن به ملا نصرالدین گفت: دیشب خواب دیدم که یکصد دینار به من دادی. ملا گفت: خوب اگر زن خوب و حرف گوش کنی باشی، اجازه میدم که اون پول مال خودت باشه و هر چه دوست داری با آن بخری.
از بهلول پرسیدند که وقت طعام خوردن کی است؟ گفت: غنی را وقتی که گرسنه شود، فقیر را وقتی که بیابد.
از ملا نصرالدین پرسیدند: چرا آب دریا شور است؟ ملا پاسخ داد: چون در دریا ماهی شور فراوان است، لاجرم آب دریا شور است.
یه راننده مسافرکِش در مسابقه ی رالی با وجودی که رانندگیش از همه بهتر بود ، آخر شد ، چون وسط راه مسافر سوار می کرد .
مردی داشت دور حیاط می چرخید . دوستش پرسید چیکار می کنی ؟ گفت : بنزین خوردم ، دارم دور حیاط می چرخم تا سوختم تموم بشه !!!
معلم : چرا ما بیشتر میوه ها را نپخته می خوریم ؟ دانش آموز : برای اینکه کمتر گاز مصرف کنیم .
مردی وارد فروشگاه الکتریکی شد که یک مهتابی بخرد . اما اسم مهتابی را فراموش کرده بود و به فروشنده گفت : آقا یه متر لامپ لوله ای به من بدین !
یکی لامپ خونشون سوخت ، پماد سوختگی بهش زد ، روشن شد !
طبیب گفت : مهارت من چنان است که مرده را زنده می کنم . مردی به او گفت : تو زنده ها رو نکش ، لازم نیست مرده ها رو زنده کنی !
از بهلول پرسیدند : تلخ ترین چیز کدامست ؟ گفت : حقیقت . پرسیدند : چگونه می توان این تلخی را تحمل کرد ؟ گفت : با شیرینی اندیشه .
بهلول را گفتند : آدم ابله کیست ؟ گفت : آدم ابله آنست که به کار همه می آید ، جز به کار خود … !
معلم به دانش آموز : بگو ببینم سیب زمینی از کجا پیدا شد ؟ دانش آموز : از زمانی که اولین سیب از درخت به زمین افتاد .
یک روز صبح هارون الرشید بهلول را گفت : دیشب تو را به خواب دیدم . گفت : من خود عمری است که تو را در خواب می بینم … !
به طرف میگن با ابریشم جمله بساز . میگه هوا ابری شَم ، خوبه ولی آفتابی بهتره .
بهلول را گفتند : سنگینی خواب را سبب چه باشد ؟ گفت : سبک بودن اندیشه ، هرچه اندیشه سبک باشد ، خواب سنگین گردد … !
یه کامیون طلا به تو بدهند ، چیکار می کنی ؟ من یه کلام ، 5 تومن می گیرم خالیش کنم .
روزی بهلول جامه ی سیاه در بر کرده و مغموم نشسته بود . علت را پرسیدند ، گفت روحیه ام مرده است ، در سوگ نشسته ام … !
به فلانی میگن : جسم شفاف چیه ؟ میگه : جسمی که از این ورش ، اون ورش دیده شه .
میگن : مثال بزن . میگه : نردبون .
به یکی گفتن : تو دوست داری تو چه مسابقه ای شرکت کنی ؟؟؟ میگه مسابقه ماست خوری . میگن چرا ؟ میگه آخه تنها مسابقه ایه که ازش روسفید بیرون میام .
به بهلول گفتند: آدم ابله کیست؟ آدم ابله آن است که به کار خلق آید جز به کار خود…!
روزی هارون الرشید از بهلول پرسید: بزرگترین جانور دریا کدام است؟ بهلول گفت: نهنگ، پرسید: بزرگترین جانور خشکی کدام است؟ گفت: استغفرالله! کدام جانور را جرأت آن باشد که خود را بزرگتر از حضرت خلیفه پندارد…؟!
روزی داروغه شهر به بهلول گفت: مرا تا چند روز دیگر به شهر دیگری خواهند فرستاد، اینک از همه خداحافظی می کنم. بهلول گفت: این، مصیبتی است عظیم. گفت: برای شما؟ گفت: نه، برای آن “شهر دیگر”…!
از بهلول پرسیدند، گشایش بعد از سختی چیست؟ گفت: اینکه مهمان ناگهان فرود آید، او را قسم دهیم که بخورد و او به عذر بیماری دست به طعام نزند!
روزی بهلول کلاهش را در دستش گرفته و مدام سریش بدان می مالید. گفتند: سبب چیست که سریش به کلاه می مالی؟ گفت: تا نتوانند که کلاهم را بردارند.
بهلول سرش را با پارچه ای بسته بود، کسی پرسید چرا سرت را بسته ای؟ گفت: آن چاله را می بینی؟ گفت: آری. گفت: من ندیدم!
روزی کسی به بهلول گفت: اگر من به تو مبلغی قرض دهم، طلبکارت هستم، اما اگر تو به من قرض دهی ، چیستی؟ گفت: احمق.
روزی بهلول با زنش مشاجره می کرد، چون کار داد و بیداد به درازا کشید، زن ناراحت شد و گفت: خدایا، گیر عجب الاغی افتاده ام!
بهلول خشمناک شد و گفت: خودت گیر عجب الاغی افتاده ای!!
بهلول روزی به میدان مال فروش ها رفت تا الاغ خود را بفروشد. خریداری پرسید بهای این الاغ چند است؟ گفت: صد دینار. خریدار گفت: من پنجاه دینار می خرم. گفت:پس نصف دیگرش را به که بفروشم؟
از یکی پرسیدند قرقاول را چگونه کباب کنند؟ گفت: اول تو بگیر.
از بهلول پرسیدند ؛ روسفیدترین مردم پیش خداوند چه کسانی هستند ؟ گفت : آسیابانان !!
یک روز قلی خرش را در جنگل گم می کند . موقع گشتن یک گورخر را می بیند . می گوید : ای کلک لباس ورزشی پوشیدی تا نشناسمت .
روزی بهلول را خبر آوردند که فلانی سکته ی ناقص کرده است . گفت : اگر او را مغزی کامل بود ، سکته ی ناقص نمی کرد … ؟
سه نفر خسیس با هم شرط می بندن برن زیر آب. هر کدوم زودتر اومد بیرون پیتزا بده . هر سه می میرن.
یکی یه روباه مرده دید و گفت : خوب شد که مردی ، و گرنه گولم میزدی .
روزی هارون الرشید بر سبیل ظرافت از بهلول پرسید ، آیا تا امروز احمق تر از خود کسی را دیده ای ؟ گفت : نه والله ، بار اول است که می بینم … !
یکی با عینک دودی رفت بیرون ، خیال کرد غروب شده ، برگشت .
وقتی ماه نو در آسمان پیدا میشه ، ماه کهنه را چکارش می کنند ؟ ریز ریزش می کنند و باهاش ستاره می سازند .
مردی عکس اتوبوسی را وارونه گرفته بود و می گفت : خدا به فریادشان برسد ، حتما سرنشینان این اتوبوس در جا مرده اند !!!!!!!!
از بهلول پرسیدند: حیات آدمی درمثال به چه ماند؟ گفت : به نردبانی دو طرفه ، که از یک طرف ، سن بالا می رود و از طرف دیگر ، زندگی پائین می آید .
دوستی از بهلول پرسید : حالت چون است ، گفت : « حال » ام مثل « گذشته» ام خراب است ، می ماند« آینده » ام که آن را هم خدا می داند … !
نزدیکترین آدم ها به هم ، مسافران اتوبوس هستند .
فقط زنبورا هستند که بدون دستمزد به مردم آمپول می زنند .
دوستی ، بهلول را گفت : آینده دنیا تاریک است . گفت : شاید ، ولی وظیفه ی ما روشن است …
مردی خودنما و متکبر که خود را فیلسوف دهر می پنداشت ، به بهلول گفت : آدم احمق کسی است که به چیزی اطمینان کامل داشته باشد . بهلول پرسید ، تو مطمئنی ؟ گفت : کاملا !!
یارو داشت نوار خالی گوش می داد و گریه می کرد ، گفتن چرا گریه می کنی ؟ گفت دلم واسه خوانندش می سوزه که لال بوده .
کولر خراب شد ، پدر گفت : مگه نگفتم چهار نفری جلوی کولر ننشبنید ؟
شعر خواندم نشنیدید ، کتاب زدم نخریدید ، فرستادم نخواندید ، برای مصاحبه هم که نیامدید ، پس اینجا ، سر مزارم چه می کنید ؟!
خواجه ای به بهلول گفت : مدتی است آن قدر استراحت کرده ام که خسته شده ام . بهلول گفت : پس قدری استراحت کن !
دکتر : چرا از این شربت که برات نوشتم نخوردی ؟ مریض : آخه روش نوشته بود درب شیشه همیشه بسته بماند .
به یکی میگن : از مسافرت چی آوردی ؟ من ، تشریف آوردم !!!
از ملا پرسیدند در زبان عربی به آش سرد شده چه می گویند ؟ ملا گفت : عرب ها نمی گذارند آششان سرد شود .
از بهلول پرسیدند : حد فاصل گریه و خنده چیست ؟ گفت : انسان با چشم هایش می گرید و با لبهایش می خندد و حد فاصل این دو ، دماغ انسان است …
بهلول روزی کلاهش را در دست گرفته و مدام سریش بدان می مالید . گفتند : سبب چیست که سریش بر کلاه می مالی ؟ گفت : تا نتوانند کلاهم را بردارند !
یکی سوار تاکسی میشه درو نمی بنده . راننده میگه : درو ببند . اون میگه : زرنگی ؟ می خوای دربست حساب کنی ؟
آخرین دندون آدم چه نام دارد ؟ آقا اجازه ؟ دندون مصنوعی ! .
شخصی از بهلول پرسید : اگر در بیابانی شیری و پلنگی گرسنه ، آهویی را ببینند، چه بر سر او
می آورند ؟ گفت : هیچ ، چون آن دو بر سر آهو ، همدیگر را می درند …!
دو پا داشتم ، دو پا هم قرض کردم تا از دست گاوها فرار کنم ، غافل از اینکه خود، چهار پا شده بودم !
بهلول سرش را با پارچه ای بسته بود ، کسی پرسید چرا سرت را بسته ای ؟ گفت : آن چاله را می بینی ؟ گفت : آری . گفت : من ندیدم !
یه روز فلانی زنگ میزنه تاکسی تلفنی میگه آقا ماشین دارید ؟ میگه : بله . میگه : خوش به حالتون ، ما نداریم !
از یک نفر که با پا غذا درست می کرد پرسیدند : چرا با پا آشپزی می کنی ؟ جواب داد : آخه دست پختم خوب نیست .
ملا به همراه خرش در حال پیاده روی بود . مردی به او گفت : ملا چرا سوار خرت نمی شوی ؟
گفت : این که خر است داره پیاده روی می کنه که سالم بمونه ، پس من چرا پیاده روی نکنم ؟
من تعجب می کنم ، چطور روز روشن ، دو هیدروژن با یک اکسیژن ، ترکیب می شوند و آب از آب تکان نمی خورد !
آبشار چیه ؟ هیچی ، به رودخونه ی دیواری میگن آبشار !
روزی شخصی در حضور بهلول بی ادبی کرد . او را ملامت نمود که شرط ادب را به جای بیاور .
گفت : چه کنم ، آب و گل مرا چنین سرشته اند .
گفت : آب و گل تو را نیکو سرشته اند ، اما لگد کم خورده است .
روزی خلیفه به بهلول گفت : چرا شکر خدا را به جای نمی آوری ، چون تا من بر شما حاکم شده ام ، طاعون از میان شما دفع شده است ؟
بهلول گفت : خداوند عادل تر از آن است که در یک زمان دو بلا بر ما گمارد !
آدم پر حرف : وزن مغز او با وزن فهمش نسبت معکوس دارد .
این عکس که بر عکس خودم زیبا شد / تقدیم حضور حضرت والا شد
خاطرات خیلی عجیبند ؛ گاهی می خندیم به روزهایی که گریه می کردیم و گاهی گریه می کنیم به روزهایی که می خندیدیم .
از بهلول پرسیدند کار عصا چیست ؟
گفت : این است که روزی هزار بار زمین بخورد تا صاحبش زمین نخورد .
ازحیف نون می پرسن اسم کوچیک فردوسی چیه؟ میگه : میدون .
به لاک پشتی می گویند که یک دروغ بگو! می گوید: دویدم و دویدم …!!
آقا این گلابی های خانوادگی کیلویی چنده ؟ بذار سر جاش ، اون کدوئه !
واسه ی چی رفتی تو یخچال ؟ می خوام ببینم این چراغش واقعا خاموش میشه !