اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
یاسمین الهیاریان:
آن روز، همه ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدیم. دیشب مامان بزرگ زنگ زده بود که قرار است امروز برای ناهار به خانه ما بیاید. همه میدانستیم چه بلایی قرار است سرمان بیاید ولی برعکس خانه خودش خیلی به همه خوش میگذشت. من به این نتیجه رسیده بودم که وقتی از خانه بیرون می آید خلقش کج میشود و به زمین و زمان ایراد میگیرد.
مامان بزرگ به دستور دکتر گوشت قرمز نمی خورد. غذایش باید بدون نمک طبخ میشد و هزار دردسر دیگر. او معتقد بود که باید به بزرگ تر ها خیلی احترام گذاشت و دائم از رفتار خودش با مادر و مادر بزرگش تعریف میکرد که هیچوقت توی چشمان مادرش خیره نگاه نکرده است و جلوی مادربزرگش سرش را هم بالا نمی آورد.
بعضی وقت ها که حوصله داشت و مهربان تر بود برایمان قصه تعریف میکرد. از روستای شان و به قول خودش قدیمی ها. آنوقت حسابی خوش میگذشت ولی امان از وقتی که خلقش سر جایش نبود، شروع می کرد به غر زدن و از همه چیز ایراد میگرفت. مامان میگفت بعد از فوت پدربزرگ اینطوری شده. هیچ کدام از ما پدربزرگ را ندیده بودیم پس دوران خوش اخلاقی مادربزرگ را هم کسی جز دخترها و پسرهایش ندیده بودند.
خلاصه آن روز رعشه به تن همه افتاده بود. بابا و امیر علی رفتند تا لیست بلند بالای مامان را بخرند و من و شیوا و مامان هم گرم تمیز کردن خانه و پخت غذا شدیم.
اولین غر مامان بزرگ وقتی شروع میشد که جلوی در خانه میرسید و مجبور بود سه طبقه را با پا درد بالا بیاید و وقتی به جلوی در خانه میرسید اخلاقش خیلی خوب نبود. نیم ساعتی استراحت میکرد بعدش که حالش سر جایش آمد احوال پرسی کاملی میکرد.
برای همین پله ها بود که مامان بزرگ خیلی به ما سر نمیزد و وقتی قرار بود بیاید مامان از همه خوشحال تر بود. با ذوق غذا می پخت و خانه را تمیز میکرد. البته ما نصف او هم ذوق نداشتیم. ترجیح می دادیم برویم خانه مامان بزرگ تا او بیاید اینجا. خانه اش خارج شهر بود و یک حیاط بزرگ داشت که به درد دورهمی ها و شب نشینی ها میخورد. با اینکه سنش بالا بود و پا درد داشت حیاط را هر روز آب و جارو میکرد. مامان میگوید همه شان توی همین خانه بزرگ شدند و مامان بزرگ از وقتی با بابا بزرگ ازدواج کرد توی همین خانه زندگی میکردند. مامان بزرگ خانه اش را خیلی دوست داشت شاید به همین خاطر بود که وقتی از خانه بیرون می آمد انقدر اخلاقش به هم میریخت.
آن روز از ساعت هشت تا یازده همه مان سرپا بودیم و بیشتر از همه مامان. ولی او کمتر از همه خسته می شد، چون مامان بزرگ را بیشتر از همه دوست داشت. غذا را آماده کردیم هر کس رفت دنبال کار خودش. بابا تلوزیون روشن کرد و امیرعلی هم رفت تا دوچرخه سواری کند.
وقتی همه گرم کارهای خودمان بودیم تلفن زنگ زد و مادربزرگ گفت که پا دردش بیشتر شده است و مریض احوال است و گفت که شاید هفته بعد بیاید.
مامان بعد از اینکه با مامان بزرگ صحبت کرد چهره اش در هم رفت و یک گوشه ای نشست. نمیدانستیم با غذایی که برای مادربزرگ پختیم چه کار کنیم. مامان دلش پیش مادربزرگ بود. بابا وقتی حال گرفته مامان را دید پیشنهاد داد که غذا را برداریم و برویم خانه مامان بزرگ که هم عیادتی از او کرده باشیم و هم حال و هوای خودمان عوض شود. همه بدون معطلی موافقت کردیم و راهی خانه مامان بزرگ شدیم.