روزنوشته های کلانتر پفک (۳۴)

t روزنوشته های کلانتر پفک (۳۴)

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

یاسمن رضائیان

پفک و تازه وارد خوش خنده

پفک و تازه وارد خوش خنده.سایت نوجوان ها (1)امروز یک گربه جدید در محله دیدم. نمی دانم مال کدام محله بود ولی احتمالا از محله ای دور می آمد چون تا حالا این اطراف ندیده بودمش. راستش اولش دلم گرفت. آخر او خیلی کوچک بود و فکر می کردم چرا بدون خانواده اش به محله ای دیگر آمده است. همینطور زیر نظر گرفته بودمش که ببینم کجا می رود و چه کار می کند که دیدم به سمت من آمد. خودم را آماده کردم تا اگر سؤالی کرد جوابش را بدهم. گفت: «سلام جناب نارنجی. یک سؤال از شما دارم.» از اینکه مرا نارنجی خطاب کرده بود خوشم آمد. گلویم را صاف کردم و گفتم: «عزیزم، من کلانتر پفک، کلانتر این محله هستم. سؤالی داری بگو تا راهنماییت کنم.» گفت: «کلانتر پفک، از آشنایی با شما خوشحالم. اگر گربه ای برود بالای درخت چه می شود؟» کمی نگاهش کردم وگفتم: «منظورت این است که چه می شود که یک گربه می رود بالای درخت؟» گفت: «نه، نه، اگر یک گربه برود بالای درخت چه اتفاقی می افتد؟» چند ثانیه گذشت و چون جوابی نداشتم بدهم حسابی از دست خودم کلافه شده بودم. بعد خودش گفت: «یک گربه از گربه های روی زمین کم می شود!» و زد زیر خنده. اولش فکر کردم باید این گربه را ادب کنم تا دیگر با بزرگترش اینطوری رفتار نکند اما بلافاصله گفت: «مرا ببخشید کلانتر. قصد بی ادبی نداشتم. من برای درس روانشناسی گربه ها دارم نظرسنجی می کنم. طبق یک اصل بنیادین گربه ای، هرکس بتواند جوابی منطقی برای این سؤال پیدا کند یک شرور بالفطره است و هرکس نتواند جوابی به آن بدهد یعنی ذهنی سالم دارد!» راستش از حرف هایش خیلی تعجب کرده بودم و نمی دانستم دارد راست می گوید یا مرا دست می اندازد. بعد در کاغذی که از جیبش در آورد اسم مرا نوشت و یک علامت مثبت کنارم گذاشت.
بعد گفت: «راستی یادم رفت خودم را معرفی کنم. من، برفک، دانش آموز سال هشتم هستم و از چند محله آن طرف تر می آیم. دیگر فکر می کنم تعداد افرادی که از آنها نظرسنجی کرده ام کافی باشد.حالا باید به خانه برگردم.» راستش ته ذهنم از اینکه برفک را زود قضاوت کرده بودم ناراحت بودم برای همین گفتم: «حالا بیا یک پیاله آب مهمان من باش.» از این حرف بدش نیامد و گفت: «اتفاقا خیلی تشنه ام. ممنونم از محبتتان.» دیدم نه تنها بی ادب نیست که خیلی هم مؤدب است. خلاصه که با هم تا خانه ما رفتیم و آب خوردیم و برگشتیم. بعد هم سرحال و شاد از من خداحافظی کرد و رفت. همینطور که دور شدنش را نگاه می کردم به خودم گفتم: «پفک، نباید اینقدر زود گربه ها را قضاوت کنی. امروز با آمدن این گربه دو چیز فهمیدی: اینکه زود قضاوت نکنی و اینکه ذهن سالمی داری.» از این فکر لبخندی عمیق زدم. بعد خنده برفک جلوی چشمم آمد. حسابی خنده ام گرفت. عجب گربه سرحال و خوش خنده ای بود!
توضیح تصویر: خنده برفک، بعد از گفتن جمله «یک گربه از گربه های روی زمین کم می شود»
نتیجه می گیریم: کلانتر پفک می گوید نباید دیگران را زود قضاوت کنیم و از دستشان عصبانی یا ناراحت شویم. پیشنهاد می شود مثل کلانتر پفک تصمیم بگیرید در برخورد با دیگران کمی صبور باشید تا دچار سوء تفاهم نشوید.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
داستان ضرب المثل فارسی با زبان خوش مار را از سوراخ بیرون آوردن

 

t روزنوشته های کلانتر پفک (۳۴)
امتیاز به این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *