مسابقه ادبی شماره (۴)

t مسابقه ادبی شماره (4)
توضیحات هر سال آخرهای اسفند مردم دغدغه های بیشتر و بامزه تری دارند مثلا اگر به بازار سر بزنید پر است از زوج هایی که اختلاف نظر دارند یا سر قیمت ها با هم بحث می کنند. از هر کوچه ای که رد شوی حداقل سه چهار نفر پشت شیشه ها در حال شست و شو و چندین فرش از پشت بام خانه ها آویزان است… خلاصه که نزدیک بهار حال شهر مان بسیار خوب و پرهیاهو است … اما وقتی که به لحظه تحویل سال نزدیک می شویم انگار یک باره شهر و مردمان به آرامش می رسند… یک باره سکوت و یک باره شادی و شعف… برایمان از لحظه تحویل سال بنویسید… از شور و شوقی که دارید… از اهدافتان در سال جدید‌… از اتفاقات بامزه ای که ممکن است در موقع تحویل سال رخ داده باشد… از بهار برایمان بنویسید. 
 
مهلت شرکت در مسابقه 7 فروردین ماه
جایزه مسابقه

نفر اول 30 هزار تومان

نفر دوم 20 هزار تومان

شرایط شرکت در مسابقه

1- عضویت در سایت نوجوان ها

2- محدوده سنی 12 تا 21 سال

راه های ارسال پاسخ

1- ارسال پاسخ از طریق دیدگاه (کادر پایین صفحه)

2- ارسال پاسخ به آدرس ایمیل info@nojavanha.com

3- ارسال پاسخ به آیدی تلگرام @site_nojavanha

4- ارسال پاسخ از طریق شبکه اجتماعی نوجوان ها

اعلام نتایج

افسون رضاییان

متن برگزیده

نوروز با طعم مواد شوینده!

نکته!: قسمت هایی از این متن با لهجه اصیل قزوینی نوشته شده که ترجمه آن هم در کنارش موجود است.
_ افسان! وگرد ویا اینجا بینم! ( افسون! پاشو بیا اینجا ببینم!)
سرم را رو به سقف گرفتم و نالیدم: آخه چرا خـــدا؟!
_ افسان! ( افسون! )
_ اومدم عزیز.
دوان دوان به سمت حیاط رفتم. در را به هزار زور و زحمت گشودم، چند بار به مامان گفتم یکی را بیاورند این در را تعمیر کند.
_ به چی زُل زِدی؟ ویا این پارو رِ هگیر، کِمَک دستِم باش دِتَر. ( به چی زل زدی؟ بیا این پارو رو بگیر، کمک دستم باش دختر)
با حالتی بدبختانه به فرش دوازده متری خیره شدم که آخر هم مجبور شدیم در حیاط بزرگ خانه بشوریمش. با تردید سه پله تیز را پایین رفتم و با ترس و لرز نزدیک فرش شدم. دمپایی های چرمم را آرام در آوردم و جفت کرده کنار گذاشتم. کاشی های سرد، لرز عجیبی وارد تنم کرد. وقتی که مادربزرگم برای بار هزارم صدایم زد، هول شدم و جفت پا میان فرش خیس خورده ی شناور پریدم! جایتان خالی، یک لحظه حس کردم تور تفریحی آلاسکاست! سرما کم کم از مچ پایم گسترش یافت و بالا آمد و به نوک انگشتان دستم رسید. تا به خودم بیایم مادربزرگم پارو را توی بغلم انداخته بود و من هم با ژست شاگرد های قالیشوئی مشغول شده بودم.
آخر کدام بدبخت بی چاره ای جز من می تواند دو روز مانده به عید، این چنین نقش کزت را بر عهده بگیرد؟ همین سه روز پیش مادرم به زور و تهدید مجبورم کرد از خانه خودمان دل بکنم و به خانه قدیمی و صد البته بزرگ مادربزرگ بیایم، برای حمالی! شیشه پاک نکرده بودم، که کردم! لوستر نصب نکرده بودم، که کردم! پرده پایین نیاورده بودم، که آوردم! مبل و فرش نشسته بودم، که شستم! کمرم به راستی در زاویه نود درجه قرار گرفته بود، اصلا نمی توانستم صاف راه بروم! سه روز تمام دستم تا آرنج میان آب و کف و وایتکس و مواد شوینده فرو رفته بود، خانه عزیز جان دستکش هم که پیدا نمی شود خدا را شکر!

از وقتی رسیدم، دستم را گرفت و بردم سمت بازار قزوین که آن روز ها مانند میکسر می ماند، می رفتی تویش، با لباس های فرد دیگری بیرون می آمدی، از بس که شلوغ بود. تمام بازار را پیاده گز کردیم برای دو کیلو پیاز و سیب زمینی و یک پیاله سمنو! بدبختانه هر مغازه لباس فروشی و روسری فروشی هم می دید، می ایستاد و یک ربع به اجناسش زل می زد، ولی چیزی نمی خرید. با اتوبوس واحد به خانه برگشتیم. لباس ها را در آورده در نیاورده مشغول جارو برقی کشیدن شدم و بعدش هم غذا پختن و شستن یک خروار ظرف.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
مسابقه با جایزه زمستانه شماره4 - همراه با پاسخ

صدای عزیز جان، از افکارم به بیرون پرتابم کرد. روی پله ها لمیده بود و من به تنهایی مشغول شستن یک فرش دوازده متری بودم!

_ اُی اُی… پِنانِم… آخ آخ زانِوانِم… افسان! خوجیر پارو بَکن دِتَر. هاها… سریع! جیران رَ پارو بَکن… جیر تر… جیر تر. ( آی آی… پاهام… آخ آخ زانوهام… افسون! خوب پارو کن دختر. آهان آهان… سریع! پایینا رو پارو کن… پایین تر… پایین تر. )

بعد از اتمام پارو کردن، نگاهی به فرش انداختم که راحت می شد تصویرم را داخلش دید، از بس پارو کاری شده بود! عزیز جان، در حالی که هنوز هم روی پله ها لم داده بود، نگاهی به فرش انداخت و گفت: نِه! خو نشستیش! یه قَطّره از این تایدان دِ کِن روش… دوباره، اِسه! حالا! ( نه… خوب نشستیش! یه کم از این پودر ها بریز روش… دوباره، همین الان! حالا!)

*****

_ هـ… هـ… هچـــــــه!

دستمال کاغذی را محکم روی بینی سرخ شده ام فشار دادم و خود را بیشتر میان پتو فرو بردم. صدای مجری که می گفت سی ثانیه به تحویل سال، میان گوشم می پیچید و کزت گری هایم را یادآور می شد. صدای عطسه ی بعدی ام که قطعا چهار ستون خانه را لرزاند، مصادف شد با صدای ترکیدن همان توپ معروف که زمان سال تحویل در می شود. اینگونه بود که به لطف مادربزرگ مهربانم، عزیز جان، سالم را با عطسه تحویل کردم. راستی می گوید حین تحویل سال هر کاری کنی تا آخر سال همان کار را خواهی کرد… اما من که هنگام تحویل سال عطسه می زدم!

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
مسابقه هوش نوجوان (شماره 23)

 

nourooz

کاربر عزیز

چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.

 

t مسابقه ادبی شماره (4)
امتیاز به این نوشته

‫1 نظر ارسال شده در “مسابقه ادبی شماره (۴)

  1. سجاد نظری :

    سال نو بی شک با خودش شادی و تغییر به همراه می آورد رفتن زمستان و آمدن بهار خیلی زیباست سر سبزی زمینهایی که زیر برف سفید پوش شده اند واقعا انسان را به شادی و شوق می آورد و از تمام اینها خانه تکانی و تمیز کردن وسایل خانه گویی که تمام اسباب منزل نو شده اند البته تعویض وسایل کهنه و خراب نیز یک تغییر دیگر در نوروز و برای تحویل سال است امسال یک کار فوق العاده نیز متوجه شدم و اینکه لحظه تحویل سال ماهی ها دقیقا صاف به سمت بالا ایستاده بودند اما بر عکس سالهای دیگر به دلیل مقارن شدن روز عید با شهادت نقاره های حرم رضوی زده نشدند این نقاره زنی هر سال برای من خیلی زیباست و بسیار دوست دارم که انجام نشد در ضمن داشتن خواسته های خوب و سلامتی برای تمام اهالی سایت نوجوانها امیدوارم در این سال جدید به اهدافم که برایم بسیار مهم هستند و برایشان تلاش کرده ام موفق شوم دوست دارم امسال در زمینه زبان انگلیسی پیشرفت کنم و باید بگویم این انگیزه را مسابقه ترجمه سایت به من داد تا تلاش کنم برای بهتر شدن و همینطور رفتن به رنگ کمربندهای بالاتر در تکواندو است من در کمربند قرمز هستم و در این سال تلاش می کنم که کمربند مشکی را بگیریم و هم اینکه با معدل خوب از دبیرستان فارغ التحصیل شوم . به امید خدا همه ما به خواسته هایمان برسیم آمین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *