قطعه ادبی نوعی انشاست که زیبا و خیال انگیز مطرح شودو به آن نثر ادبی نیز می گویند. نویسنده در نثر ادبی به مدد تخیل از عناصری مانند تشبیه، استعاره، کنایه، سجع، تضاد، واج آرایی و آشنایی زدایی استفاده میکند و متنی میآفریند که زیبا، خوش آهنگ، تأثیرگذار و در ذهن و زبان ماناتر است.
گاه نویسندگان به نوشتن متنهایی میپردازند که متأثرّ از حالات عاطفی مانند شادی، غم، عشق، ترس و شگفتی است. مشاهد. پدیدههای طبیعی مانند طلوع و غروب خورشید، دریا، جنگل، سیل، زلزله، برخورد با حوادث و رویدادهای زندگی مانند تولدّ، مرگ، ازدواج، شکست و پیروزی، و رخدادهای اجتماعی مانند انقلاب، فقر، مهاجرت از آن جمله است.
این مشاهدات زمین. نوشتن متنهایی میشود که در صورت بهره گیری از خیال و احساس در آنها و به شرط کوتاه بودن، قطع. ادبی نامیده میشوند.قطعه ادبی ممکن است محصول برانگیخته شدن احساس بر اثر تماشای فیلم، خواندن شعر، شنیدن یک خبر تأثیرگذار یا یک نکته بدیع و برانگیزاننده باشد.
قطعه ادبی ، مجموعه ای از دل خواسته هایی ست که در نقش های صدا ، صورخیال ، آهنگ ، خیال و احساس،اجزای جمله را با مخاطب مرتبط می کند. و با آشنایی زدایی ، رنگ و لعاب صور خیال را آشناتر می کند و به زبان ،
جانی دوباره می بخشد و اشیا و پدیده ها را برای ما قابل درک تر می نماید.حتی گاهی هم انحراف از هنجارهای زبانی که متقابل زبان متداول روزمره ی گفتاری ما قرار می گیرد.
نثر یا قطعه ادبی حتی حوزه ای شاید فراتر از شعر ندارد اما همین که نوشته را زیباتر می کند و توجه همه را به خودجلب می کند.هر واژه ای برای خود دارای صوت و معنا و آهنگاست. برای استفاده از واژه ها در متن باید به هر سه آنها توجه کرد تا بهترین واژه را از هر سه جهت انتخاب کرد.
نمونه های زیر قطعه ادبی هستند که دانش آموزان نوشته اند و می تواند نمونه های خوبی برای آفرینش چنین متن های در درس نگارش باشد:
قطعه ادبی پرواز
سوار بر بال نسیم آزادانه و بی پروا می پرید از کوی و برزن می گذشت ، وبه رهگذران خسته لبخند می زد .
پیش تر رفت ، در کنار دالان تنگ خانه ای قدیمی ، کودکان معصوم ، شاد و بی آلایش به دنبال برگ خشکی ، که آهسته و لغزان بر روی آب های گل آلود جوی بالا و پایین می رفت می دویدند با دیدن ش هیا هو کنان جوی را رها کرده و همه برای به دام انداختنش بالا و پایین می پریدند . اما او رقص کنان از چنگال های کوچکشان گریخت . صدای خنده ی دل نشین کودکانه شان در کوچه طنین انداز شد. آزاد و سبک بال همراه نسیم پرواز کرد تا دور دست ها . زیبایی خیره کننده ی بال های رنگا رنگش ، زیر نور طلایی رنگ آفتاب دیدنی تر شده بود . ناگهان آن سوتر روی گل برگ های ارغوانی گلی …
کسی مثل خودش از روی گلی بلند می شد و به روی گل دیگری می نشست . گمان کرد سراب است . مدت ها در آرزوی هم رازی سرگردان بود . پاهای ظریف و نازکش توان کمک کردن به بال هایش را نداشت .
سعی کرد با چشمان بسته آرام آرام به او نزدیک شود . تا مبادا او را بترساند . از شاخه گلی به شاخه گل دیگر، حس غریبی تمام وجودش را پر کرده است .
شامه تیزش را به کار می گیرد و با تمام قدرت عطر گل را که با بوی پر های رنگینش در هم آمیخته به عمق جانش فرو می کشد . پلک می گشاید . هنوز رویایش رقص کنان بر گرد گل ها می چرخد . با همان زیبایی و جذابی ، از شادی در پوست خود نمی گنجد .
دوباره چشمانش را می بندد و بال های رنگینش را باز می کند تا با یک جهش خود را به او برساند و بال در بال هم زیباترین نغمه ها را با یکدیگر بسرایند اما … !
ناگهان بویش را حس نمی کند ؟ به سختی چشم می گشاید . در کمال ناباوری ازلا به لای اشعه های بی رمق غروب ، او را می بیند . که آزاد و بی خیال ، بال هایش را به دست دیگری سپرده و به همراه نسیم به انتهای افق لاجوردی پرواز می کنند. و او … مبهوت و متحیر آن هارا دنبال می کند ، تا جایی که از دیدگانش محو می شوند .
هیچ صدایی نمی شنود . اختیاری از خود ندارد با هر نسیمی به این سو و آن سو کشیده می شود . آفتاب رفته رفته دامن چین دارزرینش را از روی مرغزار جمع می کند و او خسته و بی رمق بر روی همان گل ارغوانی ، چشمهایش در مسیر پرواز خیره مانده است .
اکنون ساعاتی است ، که شب چادر زیبایش را ، برحریر رنگارنگ چمن زار گسترانده اما او ، هم چنان بی تحرک مانده است ، انگار سال هاست که در خواب است …
قطعه ادبی مداد سفید
در جعبه مدادرنگ غوغایی به پا بود .همه ی مداد رنگی ها مشغول کار بودند ، به جز مداد سفید. هرطرف می رفت رانده می شد وهیچ کس به او کار نمی داد، همه می گفتند: ” تو به هیچ دردی نمی خوری” . دل مداد سفید شکست اما به روی خودش نیاورد.
یک شب که مداد رنگی ها دردل سیاه کاغذ گم شد ند ، مداد سفید، بی وقفه تا سپیده صبح هی کار کرد و کار کرد ، اول ماه کشید، بعد مهتاب کشید وبعدهم شروع کرد به کشیدن ستاره ، آن قدر ستاره کشید تا کوچک وکوچک و کوچک تر شد .صبح که همه مداد رنگی ها از خواب بیدار شدند ، در جعبه ی مداد رنگی جای خالی او، با هیچ رنگی پر نشد.
قطعه ادبی بغض باران
از دست همه به جاده زده بودم. دیگر نمی توانستم دردی را تحمل کنم. دیگر زورم نمی رسد. تنها چیزی که مرا آرام می کند طبیعت دنج و زیبای پل است. دوان دوان به سمت پل رفتم. هوا ابری بود. آسمان تو هم بغض داری؟ هوا نم دار بود، مانند چشمان من …
انگار در این لحظه فقط طبیعت می توانست مرا آرام کند.
طبیعتی که با همه وجودش به من آرامش می داد. طبیعت….
ناگهان در سکوت باران گرفت، انگار او هم نتوانست این میزان از بغض را در خود فروکش کند. تحمل نکرد و بارید.
ولی اشک های من نمی باریدند. آرام چترم را زیر باران گرفتم تا اشک های بغض آلود باران خیسم نکند.
زیر بغض باران آرام با چتری خیس ایستاده بودم. حالم بارانی شده بود. آرام آرام راه رفتم، از روی پل گذشتم، به راهم ادامه دادم. در جاده هیچ کس دیده نمی شد. من بودم و باران.
هوا کمی سرد بود ولی با وجود باران حالم بهتر می شد.
زیر باران دیگر اشکی برایم باقی نمانده بود. باران با اشک هایش اتفاقات بدم را بیرون کشید و نگذاشت چشمانم خیس بماند.
هوا بوی طبیعت گرفته بود، بوی گیاهان و گل ها. هوا تازه شده بود مانند من. باران بهتر از هر دوستی مرا آرام کرد.
مرا شست و برد به خیالم … شاید به گذشته و شاید …
یک دفعه باران آرام گرفت مانند من انگار او هم حالش خوب شده بود. ممنون باران که به من آرامش دادی.
سطح گِرد
باید بدوم
آن قدر بدوم که از همه چیز دور شوم
آن قدر این سطح گِرد را دور بزنم
که به آسمان برسم
آن وقت بنشینم روی ابرها
زانوانم را بغل کنم
و زار زار بگریم
آن قدر که شما
از پنجره اتاقتان باران شدیدی را نظاره گر شوید
قطعه ادبی پنجره اتاق تو
کنار پنجره بایست
زل بزن به مردم شهر
نمی دانم من از پنجره اتاق تو
کدام سمت دنیا هستم
اما بیا دلمان را به همین خوش کنیم
من و تو
زیر یک آسمان هستیم…
قطعه ادبی ماه
قدم زنان به سمت خانه سرازیر بودم
راه می رفتم و با خودم حرف می زدم درباره تو!
نمیدانم در کدامین بحث با چه موضوعی بودم که نگاهم افتاد به ماه…
از لابه لای شاخه های درخت های خشک سرک می کشید و در چشمانم برق میزد
تا قبل از آن فکر می کردم ماه، مرد است اما آن قدر دلبری کرد و خودش را نشانم داد که شک کردم
اخمی کردم و ایستادم
عینکم را جا به جا کردم زل زدم در چشمانش و بلند گفتم:
تو نه تنها قشنگ نیستی بلکه خیلی هم زشتی!
من ماهی دارم که از تو خیلی ماه تر و قشنگ تر است…
ماه خودش را جمع کرد
کم کم عقب رفت
چشمانش پر از اشک شد
آسمان قرمز و ابر ها سراسرش
راه افتادم
باران امشب از زیباییِ توست لعنتی!
سرگردان در شهرهای قدیمی
نمیدانم در کوچه پس کوچه های خواب های چه کسی گم شده ام که هر چه می روم نمی رسم.
من لا به لای آجر های نمور،در به در دروازه های بزرگ و سیاه، میان هجوم آدم های قدیمی ،بین حجره ها و پنجره ها و در ها، جایی وسط کتاب های کاهی و زردگم شده ام.
باید کسی باشد،باید کسی سر یکی از همین کوچه ها با سلامی، آغوشی یا حتی کشیده ای محکم
مرا به خودم بیاورد … اما نیست
هیچ کس نیست .انگار تمام این شهر قدیمی خالی ست.
حوالی منظومه شمسی
چشمانم را می بندم، صدای آهنگ در سرم می پیچد طوری که انگار خواننده دارد در گوش من ترانه اش را میخواند… حس می کنم دارم به عمق زمین فرو می روم انگار بدنم کج شده باشد و نیمی از من درون زمین باشد.
صدای ترانه توی سرم می چرخد و من کم کم از زمین دور می شوم و به انتهای این فضای گِرد می رسم. فکر کنم اگر چشمانم را باز کنم در فضایی خارج از کره زمین مثلا در آسمان ها حوالی منظومه شمسی باشم، نمی دانم شاید هم دیگر کره مریخ را برای زندگی انتخاب کنم!
صدای ترانه اوج می گیرد و من ناخودآگاه چشمانم را باز می کنم. باز هم کنار همان بخاری طوسی بودم زیر همان پتوی سبزی که سال هاس خوابیده… نه خبری از آسمان بود نه منظومه شمسی…
هنزفری را از گوشم بیرون می کشم تا کمی بخوابم. چشمانم را می بندم این بار حس می کنم بالای قله کوهی هستم که هیچ کس آنجا نیست و وجود من آنجا نظم طبیعت را به هم می زند… همه درختان به کمال رسیده اند و جز در اوج زیبایی ماندن آرزویی ندارند… فریاد بهترین کار برای تخلیه انرژی هاییست که مدت ها در بدن انبار شده است…
روی قله می ایستم و فریاد می زنم…
فریادی به بلندای قامت کوه… به شدت زیبایی درخت ها و به اندازه زیبایی آسمان ها…
از صدای فریاد زدنم چشمانم باز می شود، به ساعت که نگاه می کنم وقت تمام شده و من هنوز پُرم از خیال پردازی ها…
تمام وجود من درد می کند
حرف هایم خسته شده اند.از بس که پشت این حصار های سفید زندانی شده اند
چشم هایم کلافه شده اند.بس که خیره ماندند به آسمان به در،به جست و جوی یک خبر،
پاهایم درد می کنند از بس که قدم زدندو نخوابیده پشت این گام ها،کمی فراموشی دردها… تمام وجود من درد می کند….
او چشم گذاشته است
گاهی چشمهایت را ببند. دنیای تاریک اطرافت را احساس کن. بعد سعی کن با گوشهایت، حس لامسهات و با هر درک دیگری دنیا را ببینی. خدا چشم را برای دیدن قرار داده است اما تو اینبار با هرچیز جز چشم ببین. حتی فکرهایی که در ذهنت شکل میگیرند میتوانند چشم تو برای دیدن دنیا باشند. گاهی کمی چشم هایت را ببند بعد دنیا را طور دیگر ببین.
گوشهایت را بگیر. بیصدایی را گوش کن. چه آهنگ گوشنوازی از سکوت به گوش میرسد! حالا دنیا را با هرچه جز گوشهایت کشف کن و بشنو. تمام شنیدنیها را با چشمهایت، دستهایت و نشانههایی که در زندگیات پیدا میکنی تجربه کن و بشنو. حتی شاید از تماشای لبخند دیگران بتوانی صدایشان را تشخیص بدهی. شاید بتوانی صدای هرکس را با لبخندش بشنوی. گاهی کمی گوشهایت را از هیاهو دور کن و بعد زیباترینها را بشنو.
یک روز را برای کمتر حرفزدن انتخاب کن. کمتر حرفزدن به معنی کمرنگشدن ارتباطت با جهان نیست. فرصتی ست تا بهتر ببینی و بشنوی؛ تا عمیقتر یاد بگیری. بعد تمرین کن چطور میتوانی با هرچیز جز زبانت حرف بزنی. با نقاشیهایت، کلمههایت، عکسها و لبخندهایت، با مهربانی و آوازخواندنت و حتی با دستهایت وقتی لیوانی آب دست کسی میدهی. گاهی کمی از حرفزدنهای معمولی دور شو و بعد صدای حرفهای درونت را به گوش جهان برسان.
***
از وقتی یادم میآید از اینکه از هرچیز استفادهای متفاوت کنم لذت میبردم. فکر میکنم هرچیز برای کاربردی فراتر از آنچه میدانیم ساخته شده است. فقط لازم است وسعت دید داشته باشیم و کمی خلاقیت به خرج دهیم. چقدر هیجانانگیز است زمانی که کاربرد دوم را کشف میکنیم.
کاربرد دوم اشیا وقتی به خلقت میرسد نامی دیگر میگیرد. نمیدانم نامش چیست. شاید بعد دوم، شاید زاویه پنهان و حتی راز. به هرحال این بعد دوم یا زاویه پنهان یکجور راز به حساب میآید. چون نادیدنی، ناشنیدنی و ناگفتنی ست و البته همه آدمها نمیتوانند آن را درک کنند. برای همین فکر میکنم آنچه در آفرینش پنهان است و در نگاه اول به چشم نمیآید همیشه راهی به سوی آگاهی ست.
***
چشمهایت را ببند. حالا فکر کن تنها راه دیدن، چشم باشد. فکر کن نتوانی با گوشهایت ببینی. گوشهایت را بگیر. تصور کن تنها راه شنیدن گوش باشد و نتوانی با دستهایت بشنوی و فکر کن اگر زبانت خاموش باشد دیگر راهی برای حرفزدن با جهان نخواهی داشت.
هرکسی میداند خلقت ما به دست خالقی هوشیار و داناست. او چشم را برای دیدن، گوش را برای شنیدن و زبان را برای حرفزدن آفریده است اما دیدن را به چشم، شنیدن را به گوش و حرفزدن را به زبان محدود نکرده است. او یک بعد دوم، یک زاویه پنهان و یا یک راز برای دیدن، شنیدن و حرفزدن خلق کرده است که در نگاه اول به چشم نمیآید. باید حواست را خوب جمع کنی تا متوجهاش بشوی. میبینی؟ کشف این بعد پنهان تو را به آگاهی میرساند.
***
همچنان چشمهایت را بستهای، گوشهایت را گرفتهای و حرفی نمیزنی. در این شرایط منحصر بهفرد چه چیزهایی را درک میکنی؟ چشمهایت بستهاند و نور را نمیبینی اما آن را درک میکنی. گوشهایت را گرفتهای و صدا را نمیشنوی اما آن را درک میکنی. حرفی نمیزنی و کلمهای به زبان نمیآوری اما کلمه را درک میکنی. پس چیزی فراتر از دیدن، شنیدن و گفتن وجود دارد و آن درککردن است. درککردن نیز ابتدای آگاهشدن است.
آگاهی زیباست. او زیبایی را دوست دارد و راههای بسیاری برای درک زیبایی آگاهی خلق کرده است. او آگاهی را مانند یک راز در دل هر آفرینش قرار داده است و شاید یک بازی جذاب برای ما در نظر گرفته باشد. مثل بازی روزهای کودکیمان او چشم میگذارد و منتظر میشود تا بعد دوم هر آفرینش را – که ما را به سوی آگاهی میبرد – پیدا کنیم و میدانم تا زمانی که این راز را کشف نکنیم صبورانه به بازی ادامه میدهد.
دختربچه مزرعه
گوش می سپارم
به صدای آواز دخترک سبزپوش
میان مزرعه ها
و وانمود می کنم این آواز
مرا یاد تو نمی اندازد
ای سبزترین خیال من…
خانه قدیمی
من خانه ای قدیمی در خیابان توام. تمام روز ها با تو بودم. با تو خندیده ام و اشک هایم در خاک های تن تو فرو رفته است. با تو زیر باران ها و برف ها و تگرگ ها به تماشای آسمان نشسته ام. اصلا از همان اول آجر به آجر روی خاک تو به وجود آمدم و حالا حتی از فرسوده شدن هم باکی ندارم…
چون لا به لای تن تو مدفون خواهم شد…
از نام تو روشن شده ایم
از روز اول ما را انتخاب کرده بود. اجازه داده بود بهترین مخلوقاتش باشیم و فرصت داده بود با زندگی کردن در این دنیا تجربه های ارزشمند به دست بیاوریم. ما را بهترین مخلوقاتش نامید و چیزهای بسیاری به ما داد؛ درختان را که یادمان می آورند سبز باشیم، پرندگان را که یادمان می آورند بُعدی برای پر گرفتن داریم، کوه ها را که یادمان می آورند محکم و استوار ایستاده ایم و دریا را که یادمان می آورد زلال و آبی هستیم. او تمام دنیا را برای ما که بهترین مخلوقاتش هستیم آفرید.
او با ما حرف می زند. پیوسته حرف می زند. راهی را که به سمت خودش می رود نشانمان می دهد و قلبمان را سرشار از حسی زیبا می کند تا در مسیر او به راه بیفتیم. اما گاهی ممکن است نور کم شود، ممکن است راه را درست تشخیص ندهیم، حتی ممکن است از سختی ها خسته شویم و برای ادامه راه انگیزه کافی نداشته باشیم.
آن لحظه ها باید چه کار کنیم؟ 1400 سال پیش به چنین لحظه ای فکر کرده بود.
1400 سال پیش است. آفتاب مهربان، داغ و گسترده بر سرزمین حجاز می تابد. قلب دنیا از تولد تو گرم می تپد. تو متولد می شوی. تو می آیی تا صدا و مهر خدا در زمین باشی. می آیی تا آیه های روشن قرآن بر قلبت نازل شوند، که از برکت رسالت تو و نزول قرآن بر جانت ما راه را پیدا کنیم، گم نشویم، خسته نشویم. تا ما بی وقفه در راه خدا پیش برویم.
1400 سال گذشته است. آوازه نام محمد در جهان قلب های ما پیچید و پابرجاست. راستی که ما برترین مخلوقات خدا هستیم. چون علاوه بر دنیایی که تمام اش را برای ما آفریده است راهنمایی به ما داده است که نور ما در تاریکی هاست. راهنمایی که از نام زیبایش حمد و تسبیح خدا می بارد. تو به دنیا آمده ای و قلب هایمان مثل ظهر سرزمین حجاز گرم است. تو به دنیا آمده ای و ما از نام زیبای تو روشن شده ایم.