روزنوشته های کلانتر پفک (۶۰)

روزنوشته های کلانتر پفک
t روزنوشته های کلانتر پفک (۶۰)

بازگشت کلانتر پفک

روزنوشته های کلانتر پفک

می دانم همین که عنوان روزنوشته های کلانتر پفک را دیدید سریع رویش کلیک کردید و گفتید: «آخ جون، کلانتر برگشت!»

البته حتما بعضی هایتان هم برای من چشم هایتان را ریز می کنید و با شک می پرسید: «کلانتر، هیچ معلوم هست کجا بودی؟»

خب عزیزانم، من برای نبودنم دلیلی موجه دارم. جناب پیش اف را یادتان هست؟ همان گربه فضایی که از ماموریت به ماه برگشته بود؟ آهان، خوب است که یک چیزهایی یادتان هست. یادتان هست گفتم باید سر از کارش در بیاورم چون ما در محله پایگاه فضایی نداریم؟ خب خب خب، مثل اینکه همه چیز را دقیق یادتان هست.

رفته بودم پی این پایگاه فضایی بگردم و سر از کار پیش اف در بیاورم. نه اینکه فضولی کنم. من کلانترم و باید امنیت محله را تامین کنم. بله، اجازه نمی دهم هیچ شخص مشکوکی در محله من چرخ بزند.

ماجرایی که هفته پیش اتفاق افتاد…

آن روز داشتم از زیر سایه درختان راه می رفتم و به آفتاب فکر می کردم و با خودم می گفتم: «عجب، امسال هوا زودتر گرم شده. هنوز هیچی نشده دارم از گرما ذغالی می شوم.» بعد یک دفعه چشمم به پیشی اف افتاد. داشت از آن طرف خیابان می رفت.

همینطور زل زدم به او. بعد انگار که نگاهم را حس کرده باشد برگشت و نگاهش به من افتاد. لبخندی محو زد و دست چپش را به نشانه سلام بالا آورد. من هم سری برایش تکان دادم. البته خودم را بی خیال نشان دادم که یعنی من کاری به کار تو ندارم. اما او هم خیلی محتاطانه به راهش ادامه داد.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
دستاوردهای روزانه یک نوجوان خیلی ردیف (106)

همین موقع وارد فاز اول عملیات تعقیب و گریز شدم. پشت این سطل آشغال و پشت آن ماشین پنهان می شدم و دنبالش می کردم. تا اینکه دیدم به یک سطل آشغال درب و داغون رسید. جلوی آن ایستاد، سرش را این طرف و آن طرف چرخاند تا مطمئن شود همه جا امن است. بعد جمله ای به زبانی عجیب گفت و داخل سطل پرید…

من که حسابی جا خورده بودم چند دقیقه ای پشت همان ماشینی که بودم ماندم. بعد با احتیاط به طرف سطل رفتم. در یک چشم برهم زدن بالا پریدم.

حتما می گویید: «وای کلانتر، شما چه جراتی دارید! آن سطل یک سطل عادی نبود.» خب یکی از ویژگی های کلانترهای خوب این است که دل و جرات دارند و البته دل و جرات داشتن به معنی «کله پوک بازی در آوردن» نیست.

خلاصه که سرم را داخل سطل کردم و دیدم هیچ خبری نیست. همه چیز داخل سطل عادی بود. جز یک چیز: جناب پیش اف داخلش نبود!

نتیجه ماجرای بازگشت کلانتر پفک

خب حالا تا همین جایش را بدانید که بقیه اش را فردا برایتان تعریف کنم. چون بعد از یک هفته باید بروم به محله سر بزنم. امیدوارم در نبود من محله منفجر نشده باشد!

چی؟ نتیجه گیری؟ من که فقط برایتان داستان تعریف نکردم. اگر خوب دقت کنید می بینید یک نکته هم گفتم. همین با دل و جرات بودن را می گویم. فقط حواستان باشد شجاع بودن را با بی گدار به آب زدن اشتباه نگیرید.

توضیح تصویر

لحظه ای که به پیشی اف زل زده بودم و او متوجه نگاهم شد.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
5درس گفتار کوتاه از داستان های مثنوی مولوی

اختصاصی نشریه‌ی اینترنتی نوجوان‌ها – یاسمن رضائیان

t روزنوشته های کلانتر پفک (۶۰)
امتیاز به این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *