شاید ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر را شنیده باشید. اما حالا می خواهیم قصه آن را برایتان بگوییم.
در روزگاران دور در شهر و دیاری یک پادشاه حکمرانی میکرد و مردم نیز در زیر سایه عدالت او در آسایش و آرامش به کارهای خود مشغول بودند. روزها از پی هم تند تند می گذشت و حاکم شهر که وارثی برای تاج و تختش نداشت روز به روز پیرتر می شد. تا این که یک روز در بستر بیماری افتاد و تمام حکما و اطبا از سراسر قلمرو برای بهبود و درمان وی به قصر آمدند. ولی دیگر کاری از دست هیچ کس ساخته نبود و کاسه عمر حاکم در حال لبریز شدن بود.
او قبل از مرگ وصیتی برای تعیین جانشین خودش کرد .پادشاه گفت بعد از خاکسپاریش اولین شخصی که از دروازه داخل بشود باید تاج را بر سرش بگذارند و به اوامرش گوش دهند. دست بر قضا اولین فردی که بعد از فوت و خاکسپاری پادشاه از دروازه وارد شهر شد؛ درویشی بود با کشکولی به شانه خسته و گرسنه. به محض ورودش نگهبانان او را به سمت کاخ بردند. مرد که از همه جا بی خبر بود شروع به ناله و فغان کرد.سربازان او را به کاخ و تالار اصلی آن بردند بعد از ورود او را به تخت نشاندند و تاج پادشاهی را بر سرش گذاشتند.
القصه مرد درویش و بی چیز یک شبه تبدیل به پادشاه و صاحب جاه و مقام شد. روزها و ماهها از شروع حکومت او گذشت و خوشی ها و لذایذ حکمرانی جایش را با نگرانی و دغدغه عوض کرد. روزی مردی درویش مسلک وارد شهر شد و نشان دوست و یار قدیمیاش را از مردم میگرفت و فهمید که به مقامی بلند رسیده است. او را به سمت کاخ بردند و داستان به حکومت رسیدن درویش سابق را برایش تعریف کردند. دو دوست با دیدن هم خوشحال و شاد شدند و یادی از گذشته ها کردند. کم کم پادشاه شروع به درد دل کردن با دوستش کرد و از مشکلات مملکت داری و رعیت داری سخنهاگفت و گفت…
در پایان اشاره کرد که تا چند ماه پیش کل مشکلات و فکر من در تهیه یک لقمه نان بوده تا شب سر را گرسنه بر زمین نگذارم؛ اما حالا با مشکلات حکومت داری چه کنم؟ دوستش که تمام حرف های او را شنید گفت هر که بامش بیشتر برفش بیشتر…..
ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر؛ زمانی به کار می رود که فرد به جایگاه بالایی از نظر مادی و معنوی برسد و از امکانات آن جایگاه استفاده کند؛ اما در نهایت از سختی کار بنالد و غر بزند.