اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
سوسن قریشی:
روزی روزگاری در کشور مصر حاکمی بود که این حاکم وزیری داشت. این وزیر گوش به فرمان پادشاه بود. هرچه دستور می داد در اسرع وقت بدان عمل می کرد و هیچ وقت از نیک و بد و سرنوشت کار سوال جوابی نمی نمود فقط امر پادشاه را انجام می داد گویا از خود نه فکری داشت و نه اختیاری. حتی اگر پادشاه فرمان می داد که وزیر باید تمام خانواده اش را بکشد و در نهایت خودش را از میان بردارد بلافاصله این فرمان را انجام می داد و هیچ نمی گفت.
وزیر روزی به دیدار عارف بزرگ مصر ذوالنون نائل شد و به او از احوالات خود و پادشاه گفت.
به ذوالنون گفت: روز و شب کمر به خدمت پادشاه بسته ام و به خیرش که به من و خانواده ام می رسد بی نهایت امیدوار اما از عقوبتش بسیار می ترسم که روزی دامنم را بگیرد و دودمانم را بر باد بدهد.
ذوالنون با شنیدن این جملات گریست و گفت: ای مرد اگر من خدای بزرگ را این چنین می پرستیدم که تو حاکم را می پرستی اکنون از جمله افراد صدیق و نزدیک به خدا بودم.
گر نبودی امید راحت و رنج/پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر از خدا بترسیدی/هم چنان کز مَلِک،مَلَک بودی
باب اول/سیرت پادشاهان