داستان کوتاه آن روزبا استرس امتحان

داستان کوتاه آن روزبا استرس امتحان
t داستان کوتاه آن روزبا استرس امتحان

استرس امتحان را گرفته بودم. دوان‌دوان از خانه بیرون زدم. آن‌قدر دیرم شده بودم که مطمئن بودم چند دقیقه‌ای با تأخیر به امتحان می‌رسم. سر چهارراه که رسیدم، بی‌آرتی پشت چراغ قرمز بود. اگر می‌خواستم تا ایستگاه بروم ممکن بود اتوبوس بعدی را هم از دست بدهم. از بین ماشین‌ها رفتم و دستی برای راننده تکان دادم. راننده در را باز کرد. لبخندی زد و گفت: «یادتون نره کرایه رو پرداخت کنید.» تشکر کردم و گفتم: «پیاده شدم حتماً پرداخت می‌کنم.»

سر ظهر بود و اتوبوس خلوت بود. گوشه‌ای نشستم و جزوه‌ام را درآوردم و مشغول خواندن شدم. آن‌قدر که یک دور دیگر جزوه را بخوانم وقت داشتم. می‌توانستم دور بعدی را هم در مترو بخوانم. فقط امیدوار بودم به موقع به امتحان برسم. بی‌آرتی آرام‌آرام شلوغ‌تر شد و بعد از چند ایستگاه آدم‌های زیادی مجبور شدند بایستند.

به مقصد که رسیدم با سرعت از ایستگاه اتوبوس بیرون زدم. یادم بود که باید کرایه را بدهم. دست کردم توی کوله‌ام و دنبال کارت متروام گشتم، ولی آن را پیدا نکردم. کارت‌های بانکی‌ام را هم جا گذاشته بودم. کیفم را دوباره گشتم. حتی پول نقد هم نداشتم. مانده بودم ادامه‌ی مسیر را چطور بروم. ساعت به سرعت سپری می‌شد و من در جایم خشکم زده بود. خودم را به آن طرف خیابان رساندم. از آن‌جا می‌توانستم تاکسی بگیرم ولی بدون پول هیچ کاری نمی‌شد کرد.

به مامان زنگ زدم. به محض این‌که گوشی را برداشت داستان را تعریف کردم. مامان پیشنهاد داد که دربست بگیرم و بگویم صبر کند تا امتحانم را بدهم و با خودش به خانه برگردم ولی کسی قبول نمی‌کرد دو ساعت معطل بشود.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
ایده هایی جذاب از مدل های کیک تولد سبز

با ترس و لرز کنار خیابان ایستادم. تصمیم گرفتم به ماشین‌هایی که مسافر ندارند مسیرم را بگویم. اولین ماشین ایستاد و راننده سر تکان داد که سوار شوم. گفتم: «آقا، ببخشید، من کیف پولم رو جا گذاشتم.» راننده بدون آن‌که چیزی بگوید پایش را روی گاز گذاشت و رفت. از شدت خجالت نمی‌دانستم چه کار باید بکنم ولی خدا را شکر می‌کردم که کسی توی ماشینش نبود. راننده‌ی بعدی آمد. آن یکی جواب داد: «خانم واسه من صرف نمی‌کنه. الآن مسافر دیگه‌ای برای اون سمت نیست وگرنه می‌بردمتون.»

داستان کوتاه آن روزبا استرس امتحان

راننده مهربان

راننده‌ی بعدی آقای مسنی بود. تا موضوع را درمیان گذاشتم با لبخند گفت: «بیا بالا دخترم. قابلتو نداره.»
با خجالت سوار ماشین شدم. سر صحبت را باز کرد: «گفتی کیفتو دزدیدن؟»

نه آقا. خونه جا گذاشتم. نمی‌تونم برگردم آخه با بی‌آرتی اومدم. امتحانم هم داره دیر می‌شه.

عه. پس امتحان داری؟

بله. برای همین مزاحم شما شدم.

نه چه مزاحمتی دخترم. من تو شهر می‌گردم. حالا اینجا پول نگیرم جای دیگه می‌گیرم. بعدم دو سه تومن قابل شما رو نداره.

خیلی ممنون.

آقای راننده، آن روز مرا تا جلوی در دانشگاه رساند. هر چه گفتم بقیه‌ی مسیر را پیاده می‌روم قبول نکرد. گفت تو هم مثل دختر خودم، هر چند او خیلی از تو بزرگ‌تر است. ولی تو من را یاد آن روزهایی انداختی که با آن ماشین قراضه‌ام تا جلوی در دانشگاه می‌رساندمش.

جلوی در دانشگاه که ترمز کرد پرسیدم: «من چطور لطفتون رو جبران کنم؟»

گفت: «هیچی دخترم. برو امتحانتو خوب بده. هر وقت هم یاد من افتادی برام دعا کن.»

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
کاردستی سرمدادی بسازید!

از ماشین پیاده شدم و دوان‌دوان به طرف کلاس رفتم. باوجود استرس امتحان تمام طول امتحان حرف‌های قشنگ آن پیرمرد از پس ذهنم کنار نمی‌رفت.

یاسمین الهیاریان

 

t داستان کوتاه آن روزبا استرس امتحان
امتیاز به این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *