جلوی غازی و معلق بازی از ضرب المثل های شناختهشده ایرانی است. اما می دانید ماجرای شکلگیری این ضرب المثل چه بوده؟
روزی روزگاری در زمانی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک و در یک شهر، گروهی چندنفره بود که کارهای عجیب و غریبانجام می دادند. مثل آکروبات، شعبده بازی و بندبازی . در آن روزگار مردم سرگرمی خاص و زیادی نداشتند.انها فقط مشغول رتق و فتق امور جاری زندگانی خود بودند.بنابراین دسته شعبده بازی حکم گوهری گرانبها را پیدا کرده بودند. هر روز در کوی یا گذری بساط معرکه بازی خود را به راه می انداختند ؛تا چند دقیقه ای مردم را با حرکات محیرالعقول سرگرم کنند.
کم کم آوازه کار آنها از شهر خارج شد و به شهرهای مجاور رسید. افراد خیر و متمول از آنها برای چند روزی دعوت می کردند تا با حضورشان، مردم لحظاتی هر چند کوتاه شاد شوند ؛و از فکر مشغله های زندگی خود خارج شوند.
آنها با گاری هایی که برای این کار آماده کرده بودند حرکت می کردند و در هر شهری چند روزی اقامت می کردند.هر روز در کوی و برزنی برنامه ای اجرا می کردند. از قضا، در یکی از شهر ها که حضور به هم رساندند؛ بعد از برنامه ای کوتاه که در میدان اصلی آنجا برگزار کردند، نوبت به اجرای غازی (بندباز) رسید. اما او در این کار مهارت کافی و لازم را نداشت. بندباز نمایشش را شروع کرد اما چون بر کارش تسلط کافی نداشت دچار خطا و لغزش می شد.
جلوی غازی و معلق بازی
انتهای نمایش بندباز، فردی که موی سفید داشت از بین جمعیت بلند شد و به سمت مرد بندباز رفت تا با او صحبت کند و راهی برای کمتر شدن خطاهایش به او بدهد؛ اما مرد بندباز بی توجه به صحبت های او از آنجا دور شد و در این بین زمزمه ای بین مردم شهر پیچید: جلوی غازی و معلق بازی.
امروزه از این ضرب المثل زمانی استفاده می شود که شخصی بخواهد فن و مهارتی را به کسی که خودش آن را بلد است یاد بدهد.
چقدر جالب من فکر میکردم منظورش این قاضی بوده