بچه تر که بودم فکر میکردم هر 365 روز سال،حتما برای یک چیز خاصی افریده شده…مثلا هر فرشته ی کوچکی که از دامن خدا جدا میشود و پا روی زمین میگذارد…حتما برای خودش روز تولدی دارد…پس کوچکترین چیزی که توی این دنیا هست هم برای خودش صاحب روزی خاص است.
کمی که بزرگتر شدم و مفهومی،هر چند کوچک،از عشق را دریافت کردم،فکر میکردم عشق هم صاحب روزی خاص است…تصور میکردم عشق هر شش سال یکبار برای خودش روز خاصی دارد…یعنی سیصد و شصت و ششمین روز سال!!!روزی که در دورترین فاصله ممکن از بهار ایستاده اما،دوشادوش او راه میرود…
بزرگتر که شدم،فکر میکردم بهار عاشقی ست که هنوز خام است و سرخوش!درست مثل یک نوجوان 18 ساله!!!!!اما پاییز…عاشقیست که سرد و گرم روزگار چشیده و بزرگتر شده…فکر میکردم،عـــــــــــاشق باید مثل پاییز باشد…پاییز را عــــــــــــــــــاشق ترین پدیده ی وجود میدانستم…تصورم از تاریخ روز عشق عوض شد…فکر میکردم روز عشق باید میانه های پاییز باشد…
حالا چند سالی میشود که مفهوم عمیق تری از عشق توی ذهنم نشسته…اما هنوز بعضی از تصورات آن روزها در گوشه های ذهنم خانه دارد…
هنوز هم بهار،همان نوجوانی ست که تازه طعم عشق را چشیده و هر لحظه بخاطر عشقش میبارد…و پاییــــــــــــز…عـــــاشق ترین پدیده سال است که وقتی ابری میشود،مثل این است که به عشقش فکر میکند…و وقتی میبارد،فکر کردن حالش را خوب نکرده…همین باعث شده که آسمان دلش بارانی شود…هنوز هم زردی و سرخی برگهای درختها،روی فرش نارنجی آسمان غروب با ترانه ای که توسط پرستو های عاشق اجرا میشود…عـــــــــاشقانه ترین تصویر دنیاست…
پاییز فصل عاشقی ست…اما روز عشق،پنجمین روز از اخرین ماه سال است…!عجیب نیست؟؟؟ساکت ترین فصل ســـــال…صاحب پرشورترین احساس انسان…انسان؟؟؟انسان که نه…هر موجودی ست…
ولنتاین یا سپندارمذگان هیچ فرقی ندارد…عشق،عشق است…چه آریایی باشد،چه غیر آریایی…چه سرخوش باشد و خام،چه پخته و بالغ…چه در پاییز باشد،چه در زمستان…مقدس است…تقدس عشق در مقدس ترین قسمت قرمز رنگ وجود هر ادمی همچون قاصدکی نسشته است…
به قلم خانم فرزانه رازی از هیئت تحریریه دانش آموزی
تصویر بسیار زیبایی بود.مخصوصآ دومی.دلم میخواد تنها برم اونجا قدم بزنمو فکر کنم.