مسابقه ادبی شماره (۹)

t مسابقه ادبی شماره (۹)
توضیحات

همراهان همیشگی و عزیز با کلمات پیشنهادی یک ماجرای جالب بسازید و برایمان بفرستید.

آسانسور – عطسه – عینک دودی – پشت بام – گل گلی – مهندس

مهلت شرکت در مسابقه تا 15 تیرماه تمدید شد
جایزه 30 هزار تومان
شرایط شرکت در مسابقه

1- عضویت در سایت نوجوان ها

2- محدوده سنی 12 تا 21 سال

3- شرکت حداقل 20 نفر در مسابقه

راه های ارسال پاسخ

1- ارسال پاسخ از طریق دیدگاه (کادر پایین صفحه)

2- ارسال پاسخ به آدرس ایمیل info@nojavanha.com

3- ارسال پاسخ به آیدی تلگرام @site_nojavanha

4- ارسال پاسخ از طریق شبکه اجتماعی نوجوان ها

اعلام نتایج

برنده این مسابقه آقای ایمان هنرخواه هستند.

داستان برگزیده

یک صبح بهاری که زیر پنجره اتاقم درحال تجربه شیرین ترین خواب صبحگاهیم بودم پدرم با رعایت کامل حریم شخصی بااحترام تمام با داد و بیداد در رو بدون اجازه بازکرد و وارد اتاقم شد.

– پاشو دیگه … پسر بزرگ نکردم تا لنگه ظهر بخوابه…

با انگشت چشمامو بازکردم تاساعتو ببینم. اونجا بود که فهمیدم با پیشرفت علم تعریف ظهر از ساعت های حدود12 به 7صبح انتقال پیدا کرده.

همونطور که تو حالت stand by بودم پدرم گفت: آسانسور نمیدونم چه مرگشه. برو از همسایه شماره شرکت آسانسور رو بگیر زنگ بزن بیان درست کنن.

من با چشمای پف کرده نیمه بازم سری تکون دادم و پدرم رفت سر کار.

بعد یک ساعت که بدنم بیدار شد یاد حرف بابام افتادم. رفتم زنگ خونشونو زدم. جواب نداد. تا خواستم برگردم از بالای پشت بام داد زد: ها؟ چیه پسر؟ با کی کارداری؟

– شماره شرکت آسانسور رو میخوام. بابام گفت شما دارینش…

شماره رو گرفتم اومدم خونه زنگ زدم تا یکی بیاد این گاری عمودی ساختمونیمونو درست کنه.

بعد دوساعت زنگ خونه رو زدن.

– سلام. مهندس پشنگ پور هستم. از شرکت آسانور اومدم.

در رو باز کردم و این مهندس که فقط اعتماد به نفسش شبیه مهندس ها بود وارد حیاط شد. با پیرهن گل گلی تنش، عینک دودی یغور و عطسه های مداوم که نشونه حساسیت بهاریش بود سریع وارد حیاط شد و مترش رو دراورد.

جاهای مختلف حیاط رو متر میکرد و هربارم خواستم بپرسم این کار چه ربطی به آسانسور داره با غرور جواب میداد: ((پسر من همسن تو بودم وارد این کار شدم. کارمو بلدم…))

آخر کارشم نشست یه گوشه و شروع کرد به کشیدن یه چیزایی رو کاغذ. بعد سه ربع الاف کردن من اومد سمتم.

– بیا پسر. این چندتا طرحیه که من پیشنهاد میدم برای اینجاهای حیاطتون. بچه های ساختمونتون کیف میکنن اگه عملیش کنم. برو با خونواده مشورت کن طرح نهاییشو به من خبر بده.

من که همینجور از سرسره های قشنگ روی کاغذ دهنم باز مونده بود سرمو بالا اوردم. روی پیرهنش نوشته بود ((شرکت آسان سُر))

 

mosabeghe

کاربر عزیز

چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.

 

t مسابقه ادبی شماره (۹)
امتیاز به این نوشته
شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
مسابقه «یک تغییر جادویی!»

‫12 نظر ارسال شده در “مسابقه ادبی شماره (۹)

  1. صبا افشاری :

    من یک مهندس پزشکم یک مهندس بی دک و پز که عاشق عینکم تو یه اپارتمان تو محله پایین شهر زندگی میکنم جایی که چادر گل گلی ب سران محله نشین زیاد هستند برتی اپارتمان محله یالغوز اباد ما اسانسور میخان بزنن چیزی که تو این محله ها نیست ازقتی این اسانسور زدن از چادر گل گی به سرا تا بچه ها یاغوز اباد ما به اپارتمان لوکس من میان تو این هیا هو یه مهندس دیگه به ساختمون اضافه شده خلاصه که ما رفتیم سوار اسانسوربشیم که عطسه کنان زدیم بیرون یکی از اون بچه ها یه کپسول و سوزونده بود تو اسانسور و من مردم از عسطه

  2. noorafshan :

    تو محل به ساختتمون ما می گفتند ساختمان آرام از بس که سر و صدا داشت.بخش بی صداش مال من بود. یه روز همه اهالی مثل گروه سرود پشت در با هم میگفتند:گیر کرده مهندس کمک.داشتم از این سونامی صدا دیوانه میشدم پس کمی آب خوردم رفتم جلوی در به گل گلی خانم گفتم شما که مدیر ساختمونی فقط بگو:صدای خانم گلی هم مادر زادی بلند بود با صدای بلند و رسا گفت :مهندس آسانسور تو پشت بام گیر کرده بچه ها هم توش گیر افتادن. میشه کاری کنید.آسانسور بخش قابل یاد آوری من بود.رفتم عینک دودی مو برداشتم رفتم بالا در و پنجره ها همگی باز صدا بیرونم انگار تو بود .در آسانسور که باز شد دیدم نصف جمیت این تو حبس شدند.همه رو به روی من با هم از گرد و خاکی که از بیرون تو می اومده بود عطسه کردند انگار کم مونده بود دوش بگیرم اما با آسانسور فاصلمو حفظ کردم و بازم به بخش آرام خودم برگشتم تا خرابی بعدی.

  3. noorafshan :

    دنبال یک سوژه خوب برای حرف زدن بودنم که حرفی بزنم هر چی بیرون شیشه نگاه می کردم جز برهوت چیزی نبود .نه بود کوه بود و تک و توک چند تا ماشین . یعنی دیگه داشت خوابم می برد که سوژه امد جلوی چشمم یک ماشین سبک جدید و قدیم با هم با خودم فکر کردم این چرا اینجوریه مثل نیسان ها شعار داشت پشتش نوشته بود چاکرتیم مهندس.این که موضوعش کاملا مشخص بود یک خود شیرینی تو چشم. از بیرون نمیشد تو رو دید به بابام گفتم چرا شیشه های این ماشین اینطوریه . بابام هم از بی صدایی انگار داشت خوابش می برد چند بار پرسیدم تا فهمید گفت :آها چون شیشه ها مثل عینک دودی , دودیه. راست میگفت سیاه بود انگار شبه . با خودم فکر کردم چطور بیرون رو می بینه .شاید الان داریم به کام مرگ میریم و خودمون نمی دونیم آخه این ماشین دقیقا کنارمون بود و من داشتم سخنرانی می کردم. به پشت بوم یا سقفش که نگاه کردم از خنده مردم چادر باربندش گل گی بود آخه با این پارچه گل و بلبل بار ماشین رو می بندند مثل چادر نماز خیلی بزرگ بود بار هم که نگوه برج ایفل بلند و باریک برای اول و آخرش باید یک آسانسور می ذاشتند . اصل سوژه بود ولی سرعت ما کمی بیشتر شد و ما رد شدیم اونجا بود که دیدم از جلو میشه نفرات داخل رو دید. در عین این همه نکته ,باد و گرد و خاک اومد سلسله عطسه های متوالی من که اکثرا به۶ یا ۷ تا می رسید شروع شد و کلا سوژه از ذهنم پرید.

  4. فاطمه وحید :

    فاطمه وحید :
    هنوز خوابم می آمد دوست داشتم تا لنگ ظهر بخوابم اما اونی که پشت در بود دست بردار نبود.
    بلند شدم و از اتاق خارج شدم و بدون این که دست و صورتم را بشویم همینطور که به در نزدیک می شدم هرچی بد و بیراه یاد داشتم نثار اونی که پشت در بود کردم .
    حوصله نداشتم از تو چشمی در ببینم کیه همینطور در و باز کردم که …
    _ وای ببخشید حواسم نبود
    با اون عینک دودی گندش روی صورت من عطسه کرد …!!!
    _ وای … واقعا ببخشید … حواسم نبود اجازه بدید الان … آ … دستمالم کو !!
    _ ولش کنید … بفرمایید … کاری داشتین !!
    تازه متوجه نگاه تعجب آمیز تو صورتش شدم که یهو بلند زد زیر خنده ، ی نگاه به خودم انداختم و متوجه شدم موضوع چیه … اوه اوه … بللله …!!!
    با ی پیرهن گل گلی و بیژامه خشایاری راه راه مامان دوز جلو در بودم میتونستم حدس بزنم اوضاع موهام چطوره …!!!
    _ کاری داشتین!!!
    ایندفعه با عصبانیت پرسیدم
    و اون با لبخند مضحکش گفت : آقای مهندس اگر میشه ی نگاهی به آسانسور بندازین … نمیدونم امروز چشه که رو پشت بوم گیر کرده و کار نمی کنه ..!!!

  5. msb1381 :

    مهندس رحمت آبادی، با شلوارک گل گلی بی ریختش رو مبل لم داده بود و به جای اینکه به فکر استحکام طرحش باشه، تو اینترنت دنبال خرید آنلاین عینک دودی می گشت تا باهاش چشم همکاراشو از حسادت کور کنه، که با صدای جیغو ویغ نَکَرِه زنش از قطع شدن تلویزیون و سریال ترکی عشق و عاشقی حال بهم زنش از جاش پرید!
    برای تموم شدن غُر غُرای زنش بیخیال خرید آنلاینش شد و با همون شلوارک بی ریختش سوار آسانسور شد تا به پشت بام رفت تا آنتن تلویزیون رو درست کنه.

  6. پویا :

    p_g:
    ما در ساختمانی ۱۲ طبقه زندگی می کنیم
    یکروز که من در طبقه همکف بودم
    عطسه کردم و عینک دودی ام داخل اسانسور افتاد و همان موقع اسانسور به مقصد طبقه ۱۲ بسته شد
    من خیلی عینکم را دوست داشتم و شروع کردم دویدن در راه پله ها و داد میزدم دودی ،دودی!
    اقای مهندس که در حال مکالمه با تلفن بود فکر کرد اتشی در ساختمان راه افتاده و سریع کپسول را برداشت وبا همان لباس گل گلی دنبال من دوید و همسایه ها هم که صدای مرا می شنیدند و اقای مهندس را در حال حمل کپسول اتش نشانی میدیدند همه به دنبال من راه افتادن
    به پشت بام رسیدیم و اسانسور باز شد و من عینک دودی ام رو ورداشتم
    ناگهان متوجه لشکری در پشت خودم شدم که به من نگاه می کردند
    خلاصه ان روز را از همه کتک خوردم حتی داداشم
    الان هم ترس از عینک دارم و هروقت عینک میبینم جیغ و داد می کنم

  7. Aliasghar85 :

    تو آسانسور بودم که یهو عطسم گرفت و عینک دودیم افتاد زمین اومدم برش دارم یهو چشمم خورد به پیرهن گل گلی مهندس دیدم ملت چیا میپوشن اون وقت بابای ما با کت وشلوار میره رو پشت بام انگار ادارشونه

  8. مهسا مقدم :

    با سلام و درود بی کران – مهسا مقدم-
    اخه من چه کنم که عاشق عینک دودیم مخصوصا مارکش ریبن هم باید باشه اخه چکار کنم نور افتاب زیاد و مدام عطسه ام می گیره دارم در رشته مهندسی فارغ التحصیل می شم و از بس خرابی اسانسور را بهانه کردم و رفتم پشت بام
    تا با نامزدم قراری بزارم و کمی صحبت کنم خسته شده بودم لیلی با لباس گل گلی که همیشه بر تنش بود مرا خوشحال و روحیه دار می کرد اخرای ترمم بود و می خواستم بساط عقد و عروسی را هر چه زودتر راه بندازم مدام در این افکار بودم که چند واحد رد شده بودم و از زمانم عقب افتاده بودم و من و لیلی از بچگی همسایه و اشنا بودیم و اخر چه کار کنم که از تلویزیون شنیدم که مدارکی که از دانشگاه پیام نور گرفته می شد معادل سازی شده و مدرک من کاردانی حساب می شود و وای بر من وای بر لیلی که عمرش به پای من گزشت

  9. حسین باهوش :

    در اسانسور بودم و منتظر بودم که به پشت بام خانه برسم و از هوای خنک انجا لذت ببرم.عینک دودی ام را به چششم زده بودم.درست است که هوا تاریک بود و خبری از افتاب سوزان نبود ولی من هروقت ان را می زدم خوش تیپ تر میشدم. وقتی به پشت بام خانه رسیدم از بوی تند فلفل روی کباب عطسه ام گرفت.دیدم اقای مهندس که لباس گل گلی مضحکی پوشیده بود مشغول کباب درست کردن بود.خواستم کمی با او شوخی کنم و به او گفتم شما که انقدر دقیق هستیدچرا حساب میزان فلفل کبابتان از دستتان در رفته اقای مهندس؟ اوهم خنده ای کرد و به من گفت اقا حسین افتاب بدم خدمتتون. اخه چه کسی در هوای تاریک عینک دودی میزند؟من هم کم نیاوردم و به او گفتم به شما که لباس گل گلی یا به اصطلاح خودتان هاوایی به تن کردید بلیت هاوایی بدم؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *