۳ داستان کوتاه…۳ درس زندگی

شاد بودن
t 3 داستان کوتاه...3 درس زندگی

جهان را دگرگون کن

وقتی جوان بودم، می خواستم دنیا را تغییر دهم. دریافتم که تغییر کاری است بسیار مشکل، ازt 3 داستان کوتاه...3 درس زندگی این رو سعی کردم کشورم را تغییر دهم. وقتی فهمیدم که نمی توانم کشورم را تغییر دهم توجهم به شهرم جلب شد. نتوانستم شهرم را تغییر دهم وحالا که سنی از من گذشته، فهمیدم تنها چیزی که می توانم تغییر دهم «خودم»است و ناگهان دریافتم که اگر مدت ها قبل خودم را تغییر داده بودم می توانستم خانواده ام را تحت تـاثیر قرار دهم. من و خانواده ام می توانستیم شهرمان را تحت تاثیر قرار دهیم و آنها می توانستند کشور را تحت تاثیر قرار دهند و به درستی که می توانستم دنیا را تغییر دهم.

 

مشاوره سئو حرفه ای با زهرا رئیسی🔥 (کلیک کنید)😍

جسارت

دو عدد دانه در زیر خاک پربرکت بهاری کنار هم نشسته بودند. دانه اولی گفت:«می خواهم رشد کنم؛ می خواهم ریشه هایم را به اعماق خاک بفرستم. می خواهم جوانه ام خاک بالای سرم را بشکافد و سر برآورد. می خواهم غنچه های لطیفم را به نشانه یt 3 داستان کوتاه...3 درس زندگی ورود بهار برافرازم. می خواهم گرمای خورشید را بر رخسارم و موهبت شبنم صبحگاهی را بر گلبرگم احساس کنم!»

دومی گفت:«من می ترسم. اگر ریشه هایم به اعماق خاک فرو بروند، نمی دانم در آن تاریکی به چه بر خواهند خورد.اگر به زحمت راهی از میان خاک سفت بلای سرم باز کنم و جوانه ی لطیفم آسیب ببیند. اگر غنچه هایم را بازکنم وحلزونی بخواهد آن را بخورد چه؟ نه،بهتر است منتظر بمانم تا خطر ها رفع شود» ومنتظر ماند…

مرغ خانگی خاک نرم و مرطوب بهاری را در جستجوی غذا می کاوید. دانه ی منتظر را پیدا کرد و بی درنگ آن را خورد…

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
هنرمندی که مخفیانه چهره شهر را رنگی می‌کند!

  آنگاه که او بخواهد

روزگاری ساعت سازی بود که ساعت هم تعمیر می کرد. روزی مردی با ساعتی خراب وارد مغازه شد. گفت:« ساعتم خراب شده، فکر می کنید می توانید تعمیرش کنید؟»ساعت ساز جواب داد «خوب؛البته سعی خودم را می کنم » مرد گفت:t 3 داستان کوتاه...3 درس زندگی«متشکرم،اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است.» و ساعت را برداشت و رفت. بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد. گفت:«ساعتم کار نمی کند. امااگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمئنم که دوباره مثل روز اولش کار می کند.»ساعت ساز چیزی نگفت. ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود.

ظهر نشده بود که باز مرد دیگری وارد مغازه شد. ساعتش را گذاشت و گفت:«یک ساعت دیگر برمی گردم تا ببرمش.»این را گفت و مغازه را ترک کرد.

قبل از اینکه مغازه را تعطیل کند،چهارمین مرد وارد مغازه شد.گفت:«قربان،ساعتم کار نمی کند.من هم چیزی راجع به تعمیرساعت نمی دانم. لطفا هر وقت آماده شد خبرم کنید.»

به نظر شما کدام یک از این چهار نفر ساعتش تعمیرشد؟

ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می بریم و پیش از بازگشت آنها را با خود برمی گردانیم. گاهی برای خدا تعیین می کنیم که چگونه گره از کار ما بگشایید. برای خدا زمان تعیین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای مارا برآورده کند.درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند. باید مشکل را به خدا واگذار کنیم.او خود پس از حل آن ما را خبر می کند. خداوند همیشه وقت شناس است.

 

t 3 داستان کوتاه...3 درس زندگی
امتیاز به این نوشته

‫3 نظر ارسال شده در “۳ داستان کوتاه…۳ درس زندگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *