مسابقه ادبی شماره (۲)

t مسابقه ادبی شماره (2)
توضیحات

بعضی روز ها همین که از خواب بیدار می شوید آوار مشکلات بر سرتان خراب می شود!
مثلا هنگام خوردن صبحانه دهانتان می سوزد و در همین حین متوجه می شوید که دیرتان شده بعد اتوبوس نمیاید و دیر به مدرسه می رسید  و از شانس ناظم تان آن رو حال خوبی ندارد و شما را حسابی تنبیه می کند و بعد…
آیا تا به حال شده یک روز برایتان این گونه باشد؟ پر از بدبیاری و بدشانسی؟
اگر ندارید که خوش به حالتان اما اگر داشته اید و دارید بنویسید و برای ما ارسال کنید!
هر کس بیشتر بدشانسی آورده باشد و به دردسر افتاده باشد یک جایزه خوب پیش ما دارد! چیه مگه؟ یک بار هم شده می خواهیم به آدم های بدشانس، شانس دوباره بدهیم اما به نظر من اگر از شانس آن هاست که داستانشان انتخاب نمی شود ولی خدا را چه دیدید؟
آب دستتان دارید توی گلدان بریزید (خب کمبود آب داریم عزیز جان!) و داستانتان را برای ما بفرستید.

مهلت شرکت در مسابقه 9 اسفند
جایزه مسابقه 30 هزار تومان
شرایط شرکت در مسابقه

1- عضویت در سایت نوجوان ها

2- محدوده سنی 12 تا 21 سال

راه های ارسال پاسخ

1- ارسال پاسخ از طریق دیدگاه (کادر پایین صفحه)

2- ارسال پاسخ به آدرس ایمیل info@nojavanha.com

3- ارسال پاسخ به آیدی تلگرام @site_nojavanha

اعلام نتایج

دوستان عزیز
اول باید تشکر کنیم از همه شما که این همه ماجرای بامزه بدشانسی برای ما فرستادید.
راستش را بخواهید انتخاب کردن یک داستان از میان این همه داستان خیلی کار سختی است مخصوصا اگر تک تک نویسنده های این داستان ها را دوست داشته باشی و نخواهی که ناراحتشان کنی! به جرات میتونیم بگیم که همه داستان ها لایق برنده شدن و جایزه گرفتن است! ولی اگر بخواهیم یکی از بهترین ها را معرفی کنیم داستان ارسالی کاربر angel بود.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
مسابقه هوش نوجوان (شماره 17)

ولی میخواهیم از چند نفر هم تشکر کنیم مثلا

divar gent

Faezeh

افسون رضاییان

عارفه غفارپور

و سعی می کنیم داستان های شما را با کمی تغییر و تصحیح در سایت منتشر کنیم.

داستان برگزیده

فکر نکنم کسی بدشانس تر از من باشه!
شب قبلش سر سفره شام با هم اتاقیم بحثم شد و از ناراحتی بدون غذا به زور خوابیدم… تا چشم انداختم به ساعت دیدم یهفت و نیمه دستو صورت شسته و نشسته و صبحونه نخورده با قیافه پف کرده و مقنعه اتو نشده ، کیف و کفش و مانتو از سه رنگ مختلف " :))) " با سرعت نور رفتم که جویای علم بشم که دیدم یکی از دوستامم با همون سرعت دویده و تو حیاط خوابگاه افتاده زمین و سر زانوی شلوارش ساییده شده و کلی هم خونی.. خلاصه که بسوزه پدر دل رحمی… بردمش اتاق و یه چسب بهش دادم بزنه به زانوش که گفت هیچ شلوار بیرونی دیگه ای همراهش نیست و از بنده طلب شلوار نمود… جونم براتون بگه شلوار نوی جدیدمو دادم بهش که البته 20 کیلویی اختلاف وزن داریم :/ با جیگرِ کباب شده بازم به سرعت نور به سمت ایستگاه واحد رفتم که هیچ اتوبوسی نبود .. بدو رفتم سمت آژانس دانشگاه و پریدم تو ماشین.. تا رسیدیم به دانشکده تازه یادم اومد اصلا کیف پولم تو کیفم نیست .. منم که خجالتی :/ مردمو زنده شدم تا تونستم بگم پولو بعدا بعدا میارم.. خلاصه 8:20 بود رسیدم کلاس تا اومدم استاد هم ازونا که منتظر بود گیر بده… منو گرفت به سوال جلوی 40 نفر هم کلاسی.. کجا بودی؟ چرا دیر کردی؟ درس امروزو خوندی؟ تمرینو حل کردی؟ همرو با اعتماد به نفس گفتم بله گفت پاشو تمرین فلانو حل کن.. تو دلم عروسی بود از خوشحالی .. اون تمرینو بلد بودم میتونستم یه نمره خوب ازش بگیرم.. داشتم مینوشتم که بلند گفت این که آسونه.. قسمت ج رو حل کن :0 قسمتی که هیچکدوممون نتونسته بودیم حلش کنیم… وااای که پنج دقیقه فقط ایکس و وای مینوشتم رو تابلو که گفت برو بشین… برات دو تا غیبت رد میکنم چون دیر کردیو درس نخونده اومدی.. یه منفی میذارم چون نتونستی حلش کنی… حالا هم میتونی بری بیرون هم میتونی داخل کلاس بمونی.. دیگه منو ترکوند با این حرف… حمل بر خودستایی نباشه ولی واسه اینکه درسو یاد بگیرم ترجیح دادم بشینم سر کلاس.. مشکل همیشگی دیر اومدنام.. صندلی نبود.. جایی هم واسه نشستن نبود.. با کلی تلق تولوق و سرصدا صندلی گذاشتم و نشستم اول کلاس.. داشتم می مردم از خواب و گشنگی.. دل و رودمم حسابی میپیچید به هم.. با هر زوری شده جفت کلاسام تموم شد و رفتم که برم سلف و دلی از عزا در بیارم… تا رسیدم یادم اومدی که کارت غذامو نیاوردم.. دیگه کفرم در اومده بود.. با همون پولی که باید تا اخر هفته نگه میداشتم رفتم که برم بوفه و یه چیزی بخورم که یکی از پسرای دانشکده که از بنده خوشش میومد جلوم سبز شد.. با اون ظاهر داغون حق داشت نشناسه یه نگا کرد چشاشو ریز کرد بعد گفت خانوم فلانی؟ من که تو دلم همه چی بار خودمو شانسم کردم که این ترمی یبار منو میبینه باید با این قیافه ی مثل اشباحم باشم :(((( خلاصه بعدش رفتم آموزش دانشکده که دیدم یه اطلاعیه بالاش خورده : " واحد درس اقتصاد از 3 به 2 کاهش یافت.." زیاد نظرمو جلب نکرد که یادم اومد بلههه معدلم لب مرز مشروطیه… با هزار دعا و التماس صفحه شخصیمو باز کردم و دیدم بله اینجانب که تنها امیدم به نمره بالام تو درس اقتصاد بود حالا با معدل 11.97 مشروط شدم… به حدی بهم ریختم که یه ساعت همونجا نشستم اشک ریختم به این شانس داغونم… رفتمو دو تا درسو حذف کردم واحدام شد 14….
خلاصه که با اون اوضاع بد فقط بدی هوا رو کم داشتم پیاده برگشتم خوابگاه که یکم به حال خودم اشک بریزم … تو راه برگشت بودم که هوا هم بدتر میشد وقتی رسیدم در اتاق از شدت تنگی نفس صورتم کبود شده بود و بعدشم که هیچی نفهمیدم…….
حالم جا اومد دیدم کلینیک دانشگاهم و دوستام دورمن… دکتر گفت ریه هام به خاطر الودگی هوا عفونتش عود کرده و باید چند روز استراحت کنم.. اینو دیگه کجای دلم میذاشتم…. مامانم گوشیمو سوزونده بود از بس تماس گرفته بود یکی از دوستام جواب داده بود بهش همه چیو گفته بود.. جالبه که مامانم اول خیلی ناراحت شد ولی وقتی قضیه مشروطیمم از دوستم شنید انگار تغییر موضع داده باشه گفت این دختر بچگیشم وقتی نمرش کم میشد خودشو میزد به مریضی تا من دعواش نکنم! حالا هم بهش بگین وای به حالش اگه این ترم معدلش از 17 کمتر شه … بله دیگه .. مادر جان باور نکرد و حتی نیومدن دنبالم که ببرنم خونه و بنده مجبور شدم تا چند روز خودم مراقب خودم باشم و باز هم به این بخت بد خودم لعنت فرستادم :((((

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
مسابقه با جایزه تابستانه شماره 2 همراه با پاسخ

بنده دانشگاه چمران اهواز میخونم و اینا دل سوختگیای من بود و هم چنان دارم با عفونت ریه دستو پنجه نرم میکنم 🙁

 

mosabeghe

کاربر عزیز

چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.

t مسابقه ادبی شماره (2)
امتیاز به این نوشته

‫5 نظر ارسال شده در “مسابقه ادبی شماره (۲)

  1. عارف کمالی :

    سلام. من کلا ادم بدبختی هستم دوازده سالمه
    پنجشنبه بود .نمیدونستم کلاس داشتم صبح زود برای قرار بازی با دوست هام که از یه مدرسه دیگه بودن قرار بازی گزاشتیم .گوشیم گه پکیده بود را برداشتم دیدم مامانم پیام داده لقمه و تغذیت تو یخچال و کمده اقا ماهم به دوستان گفتیم قضیه رو و با سختی و اعصاب خوردی اما با عجله لباس پوشیدم و دیرم شده بود . دوچرخه را برداشتم و زدم بیرون تاکه به مدرسه رسیدم درش بسته بود منم از راه های سکوی کنار مدرسه ای وارد شدم و روی دوربین بالا یه ادامس داشتم که چسبودنم .خلاصه فک کنم دوربین ما رو گرفت و ناظم هم اومد بهم گفت:چرا آقای کمالی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟و چشمتون روز بد نبینه با وصیقه خخخ و امضا و واسطه رفتیم کلاس .زنگ تفریح ضعف کردم و رفتم از دکه یه چیزی گرفتم اما انقدر طول دادم که بچه ها رفته بودن بال ناظم گفت :مگر صای زنگو نشنیدی همین جوری هم گفتو به این لحن
    ماهم دوییدیم رفتیم بالا و معلم هم با لگد پرتم کرد تو
    کلاس و زنگ تفریح بیرون نرفتم
    ظهر موقع برگشت تو را با دوچرخه تصادف کردم با پراید و قبلشم یدونه همسایه ها منو دیده بود که بهم پارچی که توی خونشون داشتیمو داد و این پارچه خورد و شد و پای ما هم شکست و بعد به مامانم زنگ زد ن زباد یادم نمیاد تونجا رو دیگه تا دیدم تو بیمارستانم و سرمم ۵تا بخیه خورده بود
    الان هم به خاطر بی حواسی دارم با دست شکسته تایپ میکنم چند روز پیش به خاطر شکست دستم که یدونه دوستام زحمتشو کشید و با شوخی پیچوند

  2. معصومه اناری :

    -بسه چقدر تو خودتی!
    -تو خودم نباشم؟ میدونی الان کی بود زنگ زد؟
    -کی بود؟
    -صاحب خونه، سه ماهه کرایه اش عقب افتاده.
    -خدا بزرگه.
    -فردا آخرین مهلت برای شهریه ی سهیلاس، اگر هشت صد تا نریزه حذف ترم می شه.
    -فکر کنه یه ترم مرخصی گرفته. بالاخره خدا هم بزرگه انشالله ترم دیگه. این روز ها هم میگذره.
    -شما هم نشستی اون بالا هی میگی خدا بزرگه، خبر نداری تو مخمصه گیر کردن یعنی چی! وقتی روت نشه جواب صاحب خونه رو بدی، وقتی روت نشه تو روی خواهرت نگاه کنی چون منتظر تا تو شهریه اش رو بریزی، وقتی شب هم دست خالی با یه بغل روزنامه ی جستجوی کار بری خونه و به هیچ نتیجه ای نرسیده باشی، اونوقت نمیگی خدا بزرگه، نمیگی میگذره.
    -میگذره آخرش هممون جایی هستیم که الان من هستم.
    -آره میگذره ولی جون میگیره تا بگذره. عرق خجالت میذاره روی کمر و پیشونیم تا بگذره.
    میخندد. چهره ی مهتاب گونه اش از جلوی چشم هایم محو می شود و به خودم می آیم. باز هم غر زدن هایم و بدبختی هایم را برای مادرم بردم تا شاید آنجا شفاعتی کند و خدا نگاهی به من ، بنده ی بدشانسش هم بکند.

  3. سارا نعمتی :

    سلام.
    خاطره من این هست.
    ::طبق معمول همیشه صبح باید ساعت ۶ پا میشدم که برم مدرسه.اما این دفعه مادرم نبود و ۶:۴۵ دقیقه بیدار شدم.خیلی استرس داشتم.تند تند لباسهامو پوشیدم.ای وای مقنعه ام نیست.خیلی گشتم تا تو سبد اسباب بازی خواهر کوچیکم پیداش کردم.جوراب چی؟جوراب خیس رو بند برداشتم پوشیدم که برم مدرسه.سرویس هم که رفته بود.مجبور شدم با تاکسی برم.رفتم سر خیابون وایسم که تاکسی بگیرم اما…..
    حتی یه تاکسی هم نمیومد.هوا خیلی خیلی سرد بود.و خیلی باد میومد.سردم شده بود.زنگ اول امتحان ریاضی داشتم.انقدر وایسادم تا بلاخره یه تاکسی اومد و سوار شدم.به ساعتم نگاهی انداختم دیدم ساعت ۸ شده.حالا چکار کنم به امتحان نمیرسم.اضطراب داشتم یهو ماشین تاکسی ایستاد ولی مسافری نبود که سوار کنه.یکهو راننده با صدایی کلفت گفت خانم ببخشید بنزین ماشینم تموم شده.
    وای چه بد بود.حالا چکار کنم….کمی وایسادم که تاکسی بعدی بیاد .سوار تاکسی شدم و به طرف مدرسه حرکت کردم.متاسفانه از شانس بد من تاکسی تا سه راهی نمی رفت و سه راه خیلی تا مدرسه من فاصله داشت.
    وقتی از ماشین پیاده شدم خیلی سریع به طرف مدرسه دویدم.دستام یخ زده بود و زانوهام درد می کرد.بلاخره به مدرسه رسیدم اما……

    نگاه کردم دیدم در مدرسه قفله.
    وا….
    مگه میشه.یعنی مدرسه تعطیله؟؟؟؟
    با دستای خشک شده و زانوی یخ زده و با ناراحتی خواستم برگردم خونه.توی کیفم نگاه کردم تا پول بردارم تاکسی بگیرم دیدم توی کیفم پول نیست.گشتم.اما نبود که نبود.نگاه کردم شاید بلیط توی کیفم باشه که با انوبوس برگردم.اما بلیط هم نبود.
    کلافه شده بودم.مجبور بودم پیاده برگردم خونه.چند کیلومتری تا خونه راه بود.اونقدر راه رفتم که رسیدم.در حیاط رو با کلید باز کردم رفتم تو خونه.خودمو انداختم روی زمین.خیلی خسته بودم.نیم ساعت بعد،نشستم کنار بخاری و خودمو گرم کردم.
    یکم بعد رفتم خونه همسایه چون یه دختر هم سن و سال من داشت که مدرسه می رفت.ازشون پرسیم مگه امروز مدرسه نبوده؟
    جواب دادند نه مدرسه بدلیل سردی هوا تعطیل شده…..
    من که گوشی نداشتم خبردار بشم مادرم هم که نبود.

    صبح بدی بود..

  4. مهسا مقدم :

    بنام خدا
    با سلام
    قرار بود امروز روز تولدی خاطره انگیز برایم باشد شب را با چه استرسی گزراندم بماند که مبادا فردا جلوی دوستانم خرابکاری شود و من از پس میهمانانم بر نیام از صبح که بلند شدم احساس سوزشی درلبم احساس می کردم جلوی ایینه که رفتم جیغی بلند مادرم را هراسان کرد و استکان اب جوش روی دستش ریخت و فریاد او هم از اشپزخانه بلند شد او از یک طرف من هم از سمت دیگر دویدم من که دیده بودم تبخال زدم از سوختن دست مادر یادم رفت و دستش را پانسمان کردم خداخواست که سوختگی زیاد نبود ولی دردسر امروز پزیرای و شستن و کارها به عهده خودم افتاد همیشه داروی تبخال داشتم و از شانس بد تمام شده بود با یخ به درمان تبخال رفتم هنوز ساعتی از صبح نرفته بود که پدرم تماس گرفت که به خاطر ماموریتش در شهرستان ماندگار شده و برای اوردن کیک نمی تواند بیایید و خودمان باید کاری کنیم ان روز گویا قرار بود روز بدشانسی های من رکورد شکن شود خاله ام هم تماس گرفت که شوهرش به خاطر اختلاف با پدرم اجازه نمی دهد بیایید یکی از دوستان نزدیکم هم مادرش مریض شده و باید پیشش بماند تا ظهر به هر بدبختی بود سر شد میهمانانم قرار بود ساعت ۴ بیایند اژانسی را برای کیک فرستادم کیک هم تا ساعت ۳ حاظر نمی شد انچنان استرسم زیاد شد که لب بالایم هم تبخال زد از سوزش انها دمارم درامده بود دختر عمه ها امدند کمک که انها هم کاری زیاد بلد نبودند و بیشتر جلوی دست و پا را می گرفتند ساعت سه دوباره اژانس را فرستادم دنبال کیک که زمانی کیک را اورد و باز کردم کیک اشتباهی داده بودن دیگر از عصبانیت کلافه کلافه شده بودم و داخل اتاقم گریه می کردم که صدای گریه مادرم و وای وای او مرا صدا می کرد عمویم تماس گرفته بود که مادربزرگم فوت شده مادربزرگ مهربان و خوبم که مرا از همه بیشتر دوست داشت او که نه نارحتی قبلی یا بیماری داشته باشد به خاطر کهولت سن فوت شد خانه ما تبدیل شد به ماتم خانه دیگر مشکلاتم یادم رفت و فقط با گریه تلفن را تند تند به همه زنگ می زدم که تولد کنسل شده و عذر خواهی می کردم که به زحمت نیافتند چند تا از دوستانم سر رسیده بودند و انها هم هم انند من گریه می کردند و من و مادرم را تسلی می دادند اقوامی که امده بودند تولد خانه ما شده بود محل سوگواری و گریه همه در تلاش برای هماهنگی با دیگر اقوام برای رفتن به سمت مراسم عزا شدیم ان روز همه ی بدشانسی ها یک طرف فوت مادربزرگم و خلاء نبودن دیگر او برایم خیلی سخت بود او سنگ صبور همه ی مشکلاتم بود حال باید با سنگ قبر او خودم را تسلی می دادم – مهسا مقدم-این داستان واقعا برایم اتفاق افتاد

  5. حسین حاجی غلام :

    یک روز که قرار بود برم مدرسه دیر از خواب بلند شدم و سرویس رفته بود اومدم شلوار بپوشم روی بند بود خیس خیس حالا خر بیار و باقالی بار کن به زور شلوار کهنه ای پیدا کردم پام کردم از شدت عجله جوراب هم پیدا نمیکردم خیلی شلخته بودم بعد اومدم برنامه روزانه بزارم از شانس بد یادم اومد تکالیف انجام ندادم و از قضا همون دبیر بد اخلاق که تا حد مرگ کتک میزد و با من شلخته درس نخون که بدتر نشستم تکالیف بنویسم نشد زنگ زدم به تاکسی تلفنی بیاد اون هم بعد یک ساعت دقیق نه کمتر نه بیشتر رسید و بهانه های مختلف آورد بعد نیم ساعت رسیدم مدرسه ناظم با شیلنگ و خط کش تسبی هرچی دم دست بود از خجالت من در اومد یه نمره هم کم کرد رفتم کلاس زنگ بعد معلم عربی اومد و از ما تکالیف خواست من هم دست از پا درازتر با این اوضاع شلخته چهرم بازم یه کتک جانانه از اون خوردم خلاصه اون روز تا شب کتک خوردم اون معلمه من بخاطر انجام ندادن تکالیف فرستاد دفتر و بازهم کتک خوردم زنگ زدن پدرم رسیدم خونه اول یه دمپایی از مادر گرامی خوردم چون تمام بدن گلی بود انقدر که بازیگوش بودم همه خونه به گند کشیدم و بعد عصری که پدرم اومد من بخاطر درس نخوندم یه تنبیه مفصل کرد که واقعا اون روز یادم نمیره .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *