بیوگرافی خودمانی
شاید اگر بگویم «یاد مدرسه، یاد روزهای فوقالعاده دبیرستان بهخیر»، صدایتان درآید که «واااااای! مدرسه هم یادش بهخیر دارد؟ ما منتظریم این روزها زودتر تمام شوند، آنوقت تو میگویی یادش بهخیر؟!»
واقعیتاش این است که من آن روزها را، با تمام امتحانهای کلاسی هر روزه، با تمام تکالیف گاه اعصابخردکن و با تمام بیحوصلگیها و خستگیهای سال کنکورش، دوست داشتم. البته این دوستداشتن دلایل مختلفی داشت اما یکی از مهمترینهایش به خاطر حضور جادویی نوجوانی بود. نوجوانی مثل یک سِحر اسرارآمیز میماند که به آدم جرات و شهامت میدهد، قدرتی داری که میتوانی در تمام سختیها شکستناپذیر باشی. کافی ست اراده کنی تا حالت خوب باشد و هیچچیز نتواند حال خوش را از تو بگیرد. به نظرم نوجوانی دوران شگفتانگیزی ست. در این دوران میتوانی به محققشدن هر رویایی امیدوار باشی.
حالا به من حق میدهید که هنوز دلم بخواهد نوجوان باشم و از یادآوری روزهای مدرسه، قند توی دلم آب شود؟ حق میدهید که برای مطبوعات نوجوان کار کنم و عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان باشم؟ حق میدهید که در جشنواره مطبوعات، برگزیده بخش یادداشت نوجوان شوم؟ من دچار نوجوانیام و به قول سهراب سپهری: دچار یعنی عاشق…
بعد از صحبت در مورد نوجوانی و جادوی دوستداشتنیاش، میخواهم بگویم اگر مطالب مرا در سایت نوجوانها دنبال میکنید و دوست دارید نوشتههای دیگرم را هم بخوانید، ردپایم را در نشریه «دوچرخه» که پنجشنبهها با روزنامه «همشهری» منتشر میشود، بگیرید. با شروع سال تحصیلی جدید هم در مجله «رشد نوجوان» کنارتان هستم. آخر تمام حرفهایم هم یک آرزو میکنم: اینکه بعد از هفدهسالگی، همچنان قلبهایمان نوجوان بمانند.