بهترین درس زندگی

t بهترین درس زندگی

posts-nojavanhaسال ۱۳۴۶ بود به یکی از مدارس جنوب شهر واقع در میدان غار رهسپار بودم. در تمام مسیر به دروغ‌های فاحشی که دستگاه تعلیم و تربیت به خوردم داده بودند می‌اندیشیدم زیرا بارها رییس دانش‌سرای تربیت معلم گفته بود که نفرات اول تا سوم دانش‌سرا حق انتخاب مدرسه‌ی مورد نظر خویش را دارند و این برخلاف حقیقت بود زیرا بنده به علت نداشتن پارتی با وجودی که شاگرد دوم شده بودم باید به جنوب شهر می‌رفتم.

برای اولین بار که وارد کلاس شدم، پس از مکث کوتاهی خودم را معرفی کرده سپس از روی دفتر کلاس شروع به حضور و غیاب شاگردان نمودم. قصدم این بود که تا حدی به شناسایی شاگردان بپردازم که دخترک لاغر اندام و رنگ‌ پریده‌ای توجهم را بیش از دیگران به خود جلب کرد. روی همین اصل اکثر روزها زنگ تفریح، او و همه‌ی شاگردانم را زیر نظر می‌گرفتم؛ دیر خارج شدن هر روز دخترک از مدرسه در ساعت آخر برایم معمایی شده بود. تا این‌ که روزی او را صدا کرده، از او پرسیدم: چرا پس از همه‌ی شاگردان به منزل می‌روی؟ افسرده و غمگین در جوابم گفت که مجبور است چون پیرمرد فقیر و کوری که سر کوچه مدرسه می‌نشیند پدرش است و او باید عصای دستش شده، او را به خانه ببرد و از طرف دیگر باید کاغذهای سفید سطل‌های زباله‌ی کلاس‌ها را جمع کند تا بتواند تکالیف شبش را روی آن بنویسد و این کار را که نمی‌تواند در مقابل شاگردان انجام دهد.

از آن تاریخ چند ماهی گذشت. هوای آن سال بسیار سرد بود و سه بار متوالی برف بارید و اکثر شاگردان با کفش‌های پاره به کلاس درس حاضر می‌شدند، به خصوص همین دخترک که بیش تر اوقات از کفش‌های ابری مردانه‌ای استفاده می‌کرد. همیشه مجبور بودم دقایقی از وقت کلاس را صرف گرم کردن پاهای آن‌ها بنمایم؛ همین امر سبب شد که مقداری از حقوق ناچیزم را برای خریدن چند جفت کفش گرم برای این بچه‌ها اختصاص دهم. روزی با هفت، هشت جفت کفش وارد مدرسه شدم و آن‌ها را پنهان کردم و به کلاس رفتم. در خاتمه‌ی درس از چند نفری که برایشان کفش تهیه کرده بودم خواستم موقع رفتن از مدرسه سری به من بزنند؛ بچه‌ها نیز این کار را کردند. فردا صبح انتظار داشتم که همه‌ی آن بچه‌ها کفش‌های گرم خود را پوشیده، به کلاس بیایند؛ همین طور هم شد. تنها کسی که با همان کفش‌های سابقش به کلاس آمد همان دخترک بود. قدری ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم تا این‌که آخر زنگ او را خواستم و علت نپوشیدن کفش‌های تازه را از او پرسیدم. با جمله‌ی کوتاهی در جوابم گفت: «خانم شما ما را دیدید که کفش نداریم و برایمان تهیه کردید ولی آیا فاطمه را که در کلاس دیگر بود هم دیده‌اید؟» گفتم: نه. اندکی درنگ کرد و مجدداً گفت: «درست است که من مادر ندارم ولی در عوض پدر کوری دارم که کفش برایم فراهم می‌کند ولی بیچاره فاطمه که نه پدری دارد و نه مادری و هر روز با پای برهنه به مدرسه می‌آید. من کفشم را با اجازه‌ی شما به او بخشیدم.» برای چند لحظه به فکر فرو رفتم، او با عملش بالاترین درس‌های زندگی را به من آموخت و برای همیشه روحیه‌ی گذشت و بخشش را در وجود من کاشت. سال بعد من به ناحیه‌ی دیگری منتقل شدم و سال‌ها از او بی‌اطلاع بودم تا این‌که در اوایل انقلاب اسلامی روزی در تظاهرات دانشگاه، دختری لاغراندام و پریده‌رنگ توجهم را جلب کرد. آری خودش بود همان شاگرد یازده سال پیش که حالا سال سوم دانشکده‌ی پزشکی درس می‌خواند.

برگرفته از کتاب «در باغ تجربه‌ها» (جلد اول و دوم) [گلچینی از خاطرات معلّمان]

به کوشش: محبت‌الله همّتی

ویراستاران: سید رضا رضوی، مهدی نیرومنش، تهران، انتشارات مدرسه

t بهترین درس زندگی
امتیاز به این نوشته
شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
من بهارم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *