گفته بودم که روزهای پاییزی ذهن مرا حسابی باز میکنند؟ بله، گفته بودم. نمیدانم چه چیزی در هوای دلچسب پاییز وجود دارد که باعث میشود ذهن خلاق شود.
خلاصه که امروز در هوای دوستداشتنی پاییزی نشسته بودم و از خنکی اندک لذت میبردم که با خودم گفتم: «کلانتر، در زندگی چیزهای باارزشی وجود دارد که به بودنشان عادت میکنیم و برای همین کمکم دیگر به چشممان نمیآیند.»
اینکه این فکر از کجا به ذهنم رسید به هوای پاییزی برمیگردد. برای همین نپرسید این فکر از کجا آمد.
بعد یک دفعه چشمم به غلطک افتاد. داشت جست و خیز کنان در پیادهروی آن سوی خیابان میدوید. یک شال گردن رنگارنگ هم گردنش انداخته بود. مرا که دید سرعتش را بیشتر کرد و به طرفم آمد. حسابی شاد و خندان بود و گفت: «ببین امروز چه تیپی زدم پفک. این شال گردن خیلی به من میآید، درست است؟»
گفتم: «البته که خیلی به تو میآید. اما هنوز که هوا برفی نشده. چرا شال گردن انداختهای؟» گفت: «آخر قضیهی این شال گردن فرق دارد. نمیتوانستم تا زمستان صبر کنم. میخواستم برای چند ساعت هم که شده گردنم بیندازم.»
گفتم: «پس ماجرا جالب شد. قضیهی آن چیست؟»
غلطک همانطور که در دنیای شاد خودش سیر میکرد گفت: «این را یک دوست به من هدیه داده.»
با تعجب گفتم: «چه عالی. اما کدام دوست؟»
لبخندی سرخوشانه زد و گفت: «دوست عزیز و جدیدم، پشمک.»
راستش حسابی تعجب کردم و البته خیلی هم خوشحال شدم. گفتم: «پس تو با پشمک دوست شدی؟»
شال گردن دوستی
غلطک گفت: «بله دوست شدم. و خیلی هم پشیمان شدم که آن فکرهای نادرست را دربارهاش کردم.»
بعد ادامه داد: «پشمک یک بافتنیباف ماهر است. امروز این شال گردن را به من هدیه داد و گفت روزهایی که روی سقف ماشینها مینشستم به همهی گربههای محله خوب دقت میکردم. میخواستم بدانم به پوست هر کدام چه رنگ شال گردنی میآید. راستش میخواهم برای همهی گربههای محله شال گردن ببافم. این هم به پاس مهربانی شماست که مرا در این محله پذیرفتید.
بعد هم شال گردن را دور گردنم انداخت و گفت اسمش شال گردن دوستی است. امیدوارم همیشه با هم دوست بمانیم.»
غلطک همچنان که جست و خیز میکرد گفت: «باید بروم و به گربههای دیگر هم نشانش بدهم. باید به همه بگویم من یک دوست صمیمی تازه پیدا کردهام که مرا دوست دارد و برایم شال گردن بافته است.»
و رفت. وقتی داشتم رفتنش را تماشا میکردم متوجه شدم لبخند بزرگی زدهام. راستش از اینکه این دو گربه با هم دوست شده بودند خوشحال شدم. یادتان هست که غلطک آن اوایل میخواست حال پشمک را بگیرد؟ بعد به خودم گفتم «دوستی هم از آن چیزهایی است که در زندگیمان وجود دارد اما کمکم به بودنش عادت میکنیم و فراموش میکنیم چه گوهر باارزشی داریم.»
به دوستتان هدیه بدهید
راستی شما چند تا دوست صمیمی دارید؟ برای ارتباطهایتان چه کارهایی انجام دادهاید؟ اصلاً همین آخر هفته دست به کار شوید و هدیهای باارزش برای دوستتان درست کنید. لازم نیست هزینه کنید. ببینید خودتان چه میتوانید درست کنید. تازه، ارزش یک هدیهی کارِ دست در یک رابطهی دوستانه خیلی بیشتر از ارزش هدیهای است که فقط با پول تهیه کرده باشید.
خب انگار پاییز دلها را بههم نزدیکتر میکند!
نتیجهی ماجرای کلانتر پفک و غلطک و شال گردن دوستی
در زندگی همهی ما نعمتهایی وجود دارد که گاهی از وجودشان غافل میشویم. یعنی چون همیشه وجود دارند دیگر به چشممان نمیآیند و البته باید مواظب باشیم این اتفاق نیفتد.
یکی از داشتههای باارزش زندگیمان دوستها و دوستیهاست. در اولین فرصت دست به کار شوید و یک کار دست زیبا به دوستتان هدیه بدهید و به یادش بیاورید چقدر از اینکه با هم هستید خوشحالید.
توضیح تصویر
میدانستم که دوست داشتید غلطک را با شال گردن جدیدش ببینید. برای همین بعد از اینکه حسابی در محله دور زد و شال گردنش را به همه نشان داد گفتم بیاید و من یک عکس ازش بگیرم تا برای شما بگذارم. عجب ژستی هم گرفته! من هم کمی با فتوشاپ روی پسزمینهاش کار کردم تا عکسی کاملاً حرفهای شود.
اختصاصی نشریهی اینترنتی نوجوانها – یاسمن رضائیان
- روزنوشته های کلانتر پفک؛ صبحانه خوشمزه را فراموش نکنید