شفای دل

t شفای دل

صدای بلند جیغ گریه داد و فریادهای آشنا درد وحشتناکی که تمام وجودم فریاد می زد و سرمای استخوان سوزی که احساس سستی عمیقی را به وجود نیمه جانم تزریق می کرد، همه و همه داشتند مرا از پا می انداختند… با تکان های مداوم دستی یهو چشمانم از هم باز شد. صورت پر از استرس مادر را مقابل خود دیدم. با ناراحتی و نگرانی آهسته گفت: یزدان عزیزم خواب دیدی…

نفس هایم آرام و منظم شده بود سعی کردم بنشینم، مادر کمکم کرد و پشتم بالش گذاشت. دستی به سرم کشید… دستانش آرامش را به بند بند وجودم تزریق می کرد… نگاه پر از غمش به خودم باز هم مرا از خودم بیش تر متنفر کرد… صدای پر انرژی اطلس به گوشم رسید: ماماااان… داداشی… کجایین؟؟

صدای این دختر با وجودی که از هم خونش متنفر بودم یه دنیا علاقه و انرژی و شادی را بهم القا می کرد… با وجود ناراحتیم لبخند زدم و گفتم: اطلسی اینجاییم بیا عزیزم… چند لحظه بعد در اتاق قدیمی و بزرگم با قیژ خفیفی باز شد… با فرم صرمعه ای خانوم تر و معصوم تر شده بود. با لبخند سلام کرد و من و مامان هر دو جوابش را دادیم… ورجه ورجه کنان به سمتم آمد و همزمان کیف و مقنعه اش را وسط اتاق رها کرد… محکم خودش را روی تخت و کنارم پرت کرد و دردی مانند صاعقه از کمرم رد شد و صورتم در هم جمع شد.. مامان با هل گفت: اطلس… آروم دخترم مگه نگفتم داداشت مریضه؟؟؟… و به سرعت لبش را گزید… حرفش باز هم مرا یاد وضعیتم انداخت… به روی خودم نیاوردم و گفتم: خب اطلسی بگو روز اول مدرسه چطور بود؟؟؟… لبخند ملیحی زد و گفت: خوب بود کلی با دوستام حرف زدیم و خندیدیم …

دستی به موهای لختش کشیدم و با خنده گفتم: دیگه باید شیطنتاتو بذاری کنار درس و مشقت شروع شد… با همان بی غل و غشی همیشگی اش بلند بلند خندید و گفت: ولش داداش مدرسه جای درس خوندن نیست که جای عشقو حاله… مامان با اخم کم رنگی توپید: اطلس… چند دفعه بگم اینطوری صحبت نکن؟؟؟… اطلس با صورت کج و کوله گفت: مامان شمام همش حال گیری کن… مامان سری تکان داد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت گفت: تو یکی درست بشو نیستی والا یزدان نصف توام شیطنت نداشت… اطلس با شیطنت گفت: واقعا؟؟؟ پس این دراز کشیدنا و راه نرفتنا واس چیه؟؟؟ من شیطونی کردم حتما… نفسم به شماره افتاده بود… اطلسم از هیچی خبر نداشت…. چشمان پر از اشک مامان محکم بهم فشرده شد و به سرعت از اتاق خارج شد… اطلس با تعجب گفت: چی شد؟؟؟؟… حرف بدی زدم داداش؟؟؟

سعی کردم به خودم مسلط شوم و گفتم: نه عزیزم… مامان یکم خسته س…

اطلس با اخم گفت: با من عین بچه ها رفتار نکن… می دونم یه چیزی شده همتون یک جوری شدین، مامان مدام چشاش اشکیه، بابا تو خودشه، تو همش تو اتاقتی، یه شکستگی عادی هیچ وقت اینقدر ناراحتی نداره… از شنیدن توی خود بودن به اصطلاح بابا پوزخندی زدم و گفتم: چیزی نشده باور کن عزیزم… توام عضوی از ما هستی اگه چیز خاصی باشه حتما بهت میگیم…

اطلس ابرویی بالا انداخت و گفت: آها پس یعنی یه چیزی هست اما خاص نیست… واااااایییی این دختر چقد سمج بود… کلافه گفتم: اطلس جان بسه… بی حرف به طرف لوازمش رفت و از روی قالی برشان داشت و از اتاق خارج شد… همه چیز تلخ و کسل کننده بود. دیگه زندگی و آدم هایش ارزششان را برایم از دست داده بودند. حس بغضی که جمع شده بود و روز به روز بزرگ تر می شد به طرز وحشتناکی مرا از زندگی متنفر می کرد. حس بی خاصیتی حس ناتوانی… صدای گفتگوی مادر و کسی که سال ها با نفرت او را می نگریستم مرا کنجکاو کرد… مادر: فکر کردی میاد؟؟؟ فکر کردی به حرفم گوش میده؟؟؟ به حدی از این موضوع داغون شده که سر هیچی نمیتونه قبولش کنه محمد… می دونی که از توام به حدی بدش میاد که اصلا به حرفت گوش نمیده… محمد: تا کی؟؟؟ من که دشمنش نیستم، تمام این چند سال نخواست قبول کنه که من همسر مادرشم و چقدر دوسش دارم… من هیچ وقت به علی خدا بیامرز خیانت نکردم، من خواستم دوتا زندگی از هم پاشیده رو درست کنم نمی خواستم جای علی رو بگیرم. یزدان دیگه بچه نیست با من لجه با تو لجه با خدام لجه؟؟… نفرت، غم و فشار چیزایی بودند که آن لحظه مرا عصبی و شدیدا بی چشم و رو کردند… با تمام توان فریاد زدم: آرهههههههه… با خدام لجم… لجم که تنهام گذاشته که منو نمیبینه می فهمی مرتیکه؟؟؟ عصبی قهقهه بلندی سر دادم و با ورود پر استرس مادر و پشت سرش آرام او ادامه دادم: نه تو چی می فهمی؟؟؟ باعث این بدبختی الانم تویی تووووو… چیه؟؟؟خوشحالی؟؟؟ نه؟؟؟ خیلی حال می کنی که منو با این وضعیت می بینی؟؟؟؟ ناراحتی که نمردم؟؟؟ که مجبوری بازم منو تحمل کنی؟؟ قیافت تو اون لحظه که من تو خون دست و پا می زدم دیدن داشت…

مادر با بغض گفت: یزدانم نگو قربونت برم… محمد دلش خوبیه تو رو میخواد عزیزم…

عصبی داد کشیدم: اینننن؟؟ مامان تمام این چند سال فقط و فقط به خاطر تو تحملش کردم چون تو خواستی چون تو و جوونیتو بی بابا بودن خودمو دیدمو شباهت این نامرد به بابا رو دیدم و واسه دل تو تحمل کردم… روزی که من از خونه زدم بیرون کی مقصر بود؟؟؟… مادر ساکت اشک می ریخت… دوباره بلند ادامه دادم: کی؟؟؟… مادر به هق هق افتاد و روی زمین نشست.. او با اخم و حرص گفت: صداتو بالا سرت ننداز… سر مادرتم داد نزن. مرد باش با خودم حرف بزن… و به سمت مادر رفت آرام او را از روی زمین بلند کرد و جدی گفت: سارا برو بذار خودمون حلش کنیم… مادر با گریه گفت: محمد خواهش می کنم… با حرص گفتم: خواهش نکن ازش، برو بذار حرفاشو بزنه من از این آدم هیچ ترسی ندارم… با تاسف سری تکان داد و آرام مادر را به سمت در راهی کرد و در را بست و به سمت من آمد و گفت: حالا عین مرد حرف بزن نه این که عین یه بچه ای که چون نمی تونه حرفاشو بزنه سر مادرش داد می زنه… مرد باش سر همین بچگیت به این روز انداختی خودتو…

آن قدر احساس حقارت بهم دست داد که بی معطلی مجسمه روی پاتختی را برداشتم و با قدرت به سمتش پرتاب کردم و داد  زدم: دهنتو ببند… تو هیچی نیستی که راجع به اتفاقی که افتاد نظر بدی. اون خداست که نظر میده… خندید و گفت: خدا؟؟؟ مگه خدا می شناسی؟؟؟ تو که با خدات لج کرده بودی؟؟؟ خون خونم را می خورد و حالم از خودم بهم می خورد. با آرامش ادامه داد: یزدان بزرگ شو خودتو گول نزن لج نکن با خودت قبول کن تو هنوزم ته دلت عاشق اون خدایی قبول کن که باید در نهایت قدمتو سمت اون برداری… با پوزخند گفتم: تو داری اینارو به من میگی؟؟؟ تو از خدا و پیغمبر چی حالیت میشه؟؟ ریاکاریم خدا پرستیه؟؟؟ آدم بودی اطلسو بی مادر نمی کردی و یه مادرو از بچش جدا نمی کردی… دقایقی در سکوت گذشت و سپس با یک نفس عمیق و صدای لرزانی گفت: با این حرفت انگار قلبمو فشار دادی… اطلس من به دست من بی مادر نشد مادرش نخواستش اونقدر اهل نبود که وقتی یه بچه داشت دست از شیطنتاش برداره. اطلسم بی اون بزرگ شد اما زیر پر و بال یه زنی مثله سارا که با وجود نبود علی باز هم کسی جرات نداشت پشتش یه تو بگه… چرا هیچ وقت نگفتی که منم عاشق پاکیه مادرت بودم؟؟؟ چرا یک بار جدا از خودت به اطلس فکر نکردی؟؟؟ چرا به این فکر نمی کنی که خداروشکر که کور نشدم یه عمر دنیام سیاه نشد؟؟؟ یزدان با من بدی با خودت و مادرت که بد نیستی … اون بنده خدا هر شب با گریه می خوابه و هر روز صبح با گریه پا میشه. اطلس خواهر تنیت نیست اما غم تو نگاهش فریاد میزنه… من هیچ وقت تو رو از سارا دور نکردم اون روز که اومدی خونه و اون حرفا رو نیمه کاره شنیدی باور کن من نمی خواستم از سارا دورت کنم اقامت تحصیلی اومده بود واست داشتیم راجبش فقط حرف می زدیم… اگر می خواستم دورتون کنم تو تمام این سالا راهای زیادی واسه این کار داشتم… با پوزخند گفتم: مردش نبودی… لبخندی با طمانینه زد و گفت: پس مطمئن باش از این به بعدم مردش نیستم. حالا که تو 20 سالته… سعی کردم در دهنم را ببندم تا بیشتر از این مسخره اش نشوم… دستش را روی دوشم گذاشت و گفت: مامانت نذرتو کرده خواسته ببریمت امام رضا دلشو نشکون… و بی صدا از اتاق خارج شد.. اولین باری بود که بعد از این همه سال با هم حرف زده بودیم و با حرف هایش به شدت و برخلاف میلم موافق بودم… چرا این همه سال با وجود علاقه ای که به اطلس داشتم به او و بی مادریش فکر نکردم؟؟؟ چرا فقط خودم را دیدم و حس می کردم تمام افکار و احساساتم درست است؟؟… چراها دست از سرم برنمی داشت و از طرفی اصلا برایم قابل قبول نبود که تمام این افکار سرچشمه اش از حرف های اوست… تا شب به تمام چراها فکر کردم و هر بار با یادآوری این که دیگر نمی توانم راه برم و فلج شدم شکستم…

چشمانم را بستم و عمیقا به آهنگ گوش می دادم که با تکان دستی چشمانم را باز کردم. هدفون را از گوشم درآوردم و رو به اطلس گفتم: جان؟… چهره معصومش گرفته و غمگین بود… با تعجب گفتم: اطلس؟؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟؟

اطلس سری تکان داد: نه داداش… به چشمان خوش رنگش نگریستم و گفتم: به داداش نمیگی؟؟

یهو بغضش ترکید و گفت: داداش… تو از بابا بدت میاد میدونم اما تو رو خدا به حرفش گوش کن داداش. تو رو خدا بیا بریم مشهد شاید یه معجزه ای شد… میدونم چه اتفاقی افتاده مامان همه چیزو گفت…

دستی به موهای لختش که دور سرش را گرفته بود کشیدم و محکم کشیدمش تو بغلم و آرام گفتم: هیس… خواهر من اطلسیه. گلم آروم… من خوبم احتیاجی به این چیزا نیست… اطلس هق زد: تو رو خدا داداش جون من جون مامان… من می دونم خوب نیستی می دونم شبا تا صبح بیداریو مدام ناراحتی. میدونم چقدر حس سرباری داری… چقدر اطلس خوب مرا درک می کرد… با حرف هایش آرامش عالم را برای دقایقی حس کردم… اطلس آرام صدایم زد: داداش… با لبخند نگاهش کردم و چشمانم را روی هم گذاشتم…

چند حس مختلف را با هم داشتم. به نگاه های خیره مردم توجهی نمی کردم و چشمانم بی اراده قفل آن گنبد طلا شده بود… احساس می کردم نسیم خنکی در دلم می وزد. با آمدن به این مکان تمام فشاری که روی قلبم سنگینی می کرد سبک شده بود. انگار آرامش به وجودم تزریق شده بود… وارد جمعیت شده بودم و مردم به خاطر وضعیتم که روی ویلچر بودم راه را برای محمد آقا باز می کردند… از زمانی که با هم صحبت کرده بودیم دیگر از او متنفر نبودم و تحملش نمی کردم بلکه می خواستم با من باشد. حسی جدیدی را تجربه می کردم حس داشتن یک پشت یه حامی یک مرد… حسی که سال ها با نبودش مقابله کردم و با حسرت رویم را از این حس قشنگ برگرداندم…

هر چه به صحن نزدیک تر می شدیم ضربان قلبم تند تر می شد و کف دستانم عرق کرده بود… دلم می تپید برای ایستادن دوباره روی پاهایم… لحظاتی هر چند کوتاه گرمای تلفیقی همراه با سردی صحن را با نوک انگشتانم حس کردم… حسی نرم و بی نهایت لطیف از رگ هایم عبور کرد… سبکی عمیقی را با بند بند وجودم احساس می کردم… وقتی از صحن فاصله گرفته و بیرون آمدیم… چشمانش پر از غم و اشک بود… از حرم خارج شده و وارد محوطه روحانی شدیم… دم اذان بود و هوا گرگ و میش. مادر و اطلس با دیدنم از دور از حرکت ایستادند… مادر آرام روی زمین سرد نشست و وقتی به او رسیدیم با چشمان خیس در حالی که صدایش از گریه می لرزید گفت: نذرمو قبول نداشتی آقا؟؟؟… یزدانمو قبول نداشتی؟؟ صدامو نشنیدی؟؟ نگامو نخوندی… و با صدای بلند گریست و سرش را روی پاهای بی حسم گذاشت…

لرزان اما آرام دستم را روی سر عزیزترین کسم گذاشتم و گفتم: مامان گریه نکن… شفا گرفتم.. شفای دل… آقات معجزه شو کرد شفاشو داد اما نه شفای پامو شفای دلمو…

خم شدم و آرام سر مادرم را از روی چادر بوسیدم…

آرمان نیکونهاد

به این داستان از ۱ تا ۱۰ امتیاز بدهید.

مهلت امتیازدهی پایان شهریور ماه می باشد.

t شفای دل
1/5 - (1 امتیاز)
شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
چاله‌ای شگفت‌انگیز در پرتغال

‫5 نظر ارسال شده در “شفای دل

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *