اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
سوار بر بال نسیم آزادانه و بی پروا می پرید از کوی و برزن می گذشت ، وبه رهگذران خسته لبخند می زد .
پیش تر رفت ، در کنار دالان تنگ خانه ای قدیمی ، کودکان معصوم ، شاد و بی آلایش به دنبال برگ خشکی ، که آهسته و لغزان بر روی آب های گل آلود جوی بالا و پایین می رفت می دویدند با دیدن ش هیا هو کنان جوی را رها کرده و همه برای به دام انداختنش بالا و پایین می پریدند . اما او رقص کنان از چنگال های کوچکشان گریخت . صدای خنده ی دل نشین کودکانه شان در کوچه طنین انداز شد. آزاد و سبک بال همراه نسیم پرواز کرد تا دور دست ها . زیبایی خیره کننده ی بال های رنگا رنگش ، زیر نور طلایی رنگ آفتاب دیدنی تر شده بود . ناگهان آن سوتر روی گل برگ های ارغوانی گلی …
کسی مثل خودش از روی گلی بلند می شد و به روی گل دیگری می نشست . گمان کرد سراب است . مدت ها در آرزوی هم رازی سرگردان بود . پاهای ظریف و نازکش توان کمک کردن به بال هایش را نداشت .
سعی کرد با چشمان بسته آرام آرام به او نزدیک شود . تا مبادا او را بترساند . از شاخه گلی به شاخه گل دیگر، حس غریبی تمام وجودش را پر کرده است .
شامه تیزش را به کار می گیرد و با تمام قدرت عطر گل را که با بوی پر های رنگینش در هم آمیخته به عمق جانش فرو می کشد . پلک می گشاید . هنوز رویایش رقص کنان بر گرد گل ها می چرخد . با همان زیبایی و جذابی ، از شادی در پوست خود نمی گنجد .
دوباره چشمانش را می بندد و بال های رنگینش را باز می کند تا با یک جهش خود را به او برساند و بال در بال هم زیباترین نغمه ها را با یکدیگر بسرایند اما … !
ناگهان بویش را حس نمی کند ؟ به سختی چشم می گشاید . در کمال ناباوری ازلا به لای اشعه های بی رمق غروب ، او را می بیند . که آزاد و بی خیال ، بال هایش را به دست دیگری سپرده و به همراه نسیم به انتهای افق لاجوردی پرواز می کنند .
و او … مبهوت و متحیر آن هارا دنبال می کند ، تا جایی که از دیدگانش محو می شوند .
هیچ صدایی نمی شنود . اختیاری از خود ندارد با هر نسیمی به این سو و آن سو کشیده می شود . آفتاب رفته رفته دامن چین دارزرینش را از روی مرغزار جمع می کند و او خسته و بی رمق بر روی همان گل ارغوانی ، چشمهایش در مسیر پرواز خیره مانده است .
اکنون ساعاتی است ، که شب چادر زیبایش را ، برحریر رنگارنگ چمن زار گسترانده اما او ، هم چنان بی تحرک مانده است ، انگار سال هاست که در خواب است …